سلام بچه ها سال ۹۶ من عروسی گرفته بودم طی زندگی خلاصه مدتی و قهر بودم خونه بابام اون زمان ابجیم نامزد بود
نامزدش میرفت سر کار و میامد خونه ما و شب ها اونجا میخوابید چون تو شهر ما خونه نداشتن و شهرستانی بودنـ
ما خانواده ای بودیم نیمه مذهبی یهنی اگر قرار باشه بریم در رو واسه کسی باز کنیم چادری میریم یا گاهی اصلا در باز نمیکنیم میزاریم بزرگترا در رو باز کنن چون واقعا میترسم من خیلی ترسو ام خیلی اگر مهمون مرد بیاد چادر پوشم
تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم
داستان بگم اون سالی ک من قهر بودم خونه پدرم بودم من ابجیم دقلو بودیم مثل هم ـ
بارها تو نامزدی مارو اشتباه میگرفتن
یک شب ک من ابجیم خواب بودیم نامزدش اشتباهی اومد پیش من بعنی پتو کشید یهو ابجیم با صدای بلند گفت من اینجاممم
و رفت
چون این داستان پیش اومده بود من واقعا ب طوری جدی ب ابجیم گفتم شما تو پزیرای بخوابید من تو اتاق
اخه اون اتاق بهتر بود جای من باشه
خونه بابام دوتا اتاق داشت یکیش مخصوص بابام و مامانم
اون یکی هم خالی بود ک ابجیم میگفت اون از من و نامزدمه
بچه ها من ب خاطر این موۻوع حالم گرفته بود
ک چرا اون اتاق نمیده ب من چون من خانوممم پاید پوشیده باشم درکل خواهرم خیلی خیلی از خود راۻی و خودخواههه خیلی و خیلی
تا این ک یه صبح من توحال خوابیده بودم اصلا یادم نمیاد صبح بود شب بود یهو دیدم یک نفر داره منو بوس میکنه
منم گیج و خوابالوو چون من خیلی خوابلو بودم
چشلم باز کردم دیدم شوهر خواهرمه