رفته بودم خونه مامانم پنجره رو گفت تو پاکن
منم با دستمال و اسپری افتادم به جون پنجره ها
یه سری لکه های جوش جوشی بود نمیرفت نمیدونم چی پخش شده
مامانم اصرار داشت که نه میره اونا عن مگسه 😐😐😒
خلاصه اومد دعوا که خوب پاک نمیکنی
عن مگس ها مونده
دعوا مون شد
آنقدر صدامون بالا بود بابام از زیر زمین صدامون رو شنیده اومده بالا
میگم بیا پاک کن ببین میره یانه
اول میگفت اره میره
فلان بهمان
بعد هر کاری کرد نرفتن 😐🤣🤣🤣
خلاصه یه دعوای حسابی کردیم
الانم حرف نمیزنیم
و نمیخوام حرف بزنیم