من و شوهرم و پدر شوهرم و مادر شوهرم تو ماشین بودیم مادر شوهر شروع به غر زدن کرد پدر شوهرمم می گفت میآییم به مامان و بابات میگیم
شوهرمم از اون ور زر میزد یادم نیست سر چی دعوا می کردن
داشتیم می رفتیم خونه ی خواهر شوهرم
من عصبانی شدم گفتم اصلا نمیام اونجا می خواستم در ماشین رو باز کنم پیدا شم شوهرمم هم میگفت بزار بره گم شه خلاصه عین احمق ها رفتم خونه خواهر شوهرم بعد از چند روزم آشتی کردیم از اون روزا چند سال گذاشته و من بچه دارم
دیگه باید حواست باشه از این لحث و بی احترامی ها بو وجود نیاد
با شوهرمم هنوزم سر یک سری چیزا بگو مگو داریم گاهی اون کوتاهی میاد گاهی من
ولی من که می بینم با شوهرم یم وقتایی بحث دارم گاهی پیش بیاد اونا خم حالمو میکیرن و طرف پسرشون هستن و شوهرمم هم طرف اوناست سعی می کنم کن ببینمشون