من خالم ۵۰ روزی هست فوت کردن
مریض بودن ۷۲ سالشون بود
همه ناراحت شدیم اما متاسفانه مامانم اصلا فکر حال منو نمیکنه و همش گیرا الکی میدع
من الان مدت طولانیه رنگ خیابون ندیدممممم درست همش کلاس خونه کلاس خونه درس درس درس افسردگی شدید گرفتم
حالا دختر خاله هام و پسر خالم برای اینکه روحیشون خوب شه قرار گذاشتن دست جمعی بریم خارج از شهر، من بیچاره از خدامه رنگ یه درخت ببینم یه بیرونی یه جایی
مامانم میگه من نمیام چون که خواهر شوهر خالم که رابطشون با خالم خوب نبوده هست و چرا باید به این زودی بریم بیرون مگه مسخره بازیه چرا احترام نمیزارن
میگم خوب چیکار کنیم؟ ادم که همش نمیتونه گریه کنه و غصه بخوره سرم داد میزنه که ازت متنفر شدم توام بدی احترام نمیزاری میگم مگه کسی فوت میشه ادم باید خودشو نابود کته؟ باید به زنذگی برگرده وایساده داد و گریه سر من
حرف من غلطه؟ بخدا از فشاری که بهم وارد کردن خانوادم ام اس گرفتم روانی شدم یه بیرون شهرم بگم بریم فحش میخورم