راستش واقعا من احمقم
وقتی میخاستم ازدواج کنم خیلی مهر خواهر شوهرم به دلم افتاد یعنی به عنوان دوست بعد از ازدواج هم باهاش خیلی خوب بودم ولی اون بدجنسی میکرد کلا نسبت به من جبهه داشت دیگه منم از یه جایی به بعد فهمیدم از من اصلاً خوشش نمیاد حتی شوهرم هم میگفت تو زیادی مهربونی و ساده هستی با این خوب نباش مثل خودش جوابشو بده من احمق اونجا به خودم اومدم دیگه مثل خودش شدم کاری به کارش اصلاً ندارم اونم همینطور هنوزم دستش برسه جبهه داره به من ولی گاهی وقتها هم در حقم خوبی میکنه ولی اونقدر احمقم دوست دارم باهاش خوب باشم و باهم صمیمی باشیم واقعا یاد خودم میارم اذیت هایی که کرده بدم میاد ازش بعد دوباره گاهی وقتها احمق میشم