یه جا رفتیم خواستگاری یه دختری بود نقاش بود چقدر تابلو کشیده رود و تو اتاقش بود معلوم بود خیلی هنرمند هست چهره اش هم خوب بود دختر اخر خانواده بود
ما پسندیده بودیم که مادرش گفت من 12 تا بچه دارم جمعه ها از صبح همه بچه هام با نوه هام میان اینجا تا شب و جای سوزن انداختن نیست. بعد من از الان بهتون بگم ما خیلی اهل رفت و امد هستیم و پس فردا نگین نیایید خونه پسرم و این حرف ها نباشه!
دیگه اینجوری که خانومه گفت ما ترسیدیم گفتیم ایا بعد خونه دخترشون چقدر رفت و امد می خوان داشته باشن که انقدر سفت و سخت دارن شرط می زارن!
حالا ما خودمون هم اهل رفت و امد هستیم ولی خب در حد معقول بعد تعدادمون هم کم هست!
می گفت دخترم خیلی کدبانو هست و ناهار و غذای همه مهمون ها رو همین دخترم می پزه!
خلاصه که نشد ولی هنوز هم یادش می افتم می گم حیف که وصلت انجام نشد و گرنه چه دختر کدبانو و هنرمندی بود!
(من که خواهر داماد بودم پسندیده بودمش یعنی جای داداشم بود می گفت با همین شرط هم باز قبولش می کنم! )