عصر از کار برگشت گفتم برو نون بگیر انگار نه انگار منم دیگه چیزی نگفتم. شامم درست نکردم در اصل میخاستم املت بپزم ساعت نیم دیگه خیلی گرسنه شد غذا خاست گفتم برو نون بگیز رف سوپری اومد گف نداره از ناهار غذا مونده بود خورد بعد گرف خابید اصلا مهم نبود منم هستم منم تو پذیرایی خابیده بود نه پتویی براش گذاشتم نه بالشتی پنجره هم باز کردم ولی هنوز دلم خنک نشده