داشتیم زندگیمونو میکردیم . با کمبودهاییکه داشتیم خوش بودیم ولی
اونقدر که اخرهرهفته باموتور میرفتیم و بوستان کباب میزدیم
عدس پلو میبردیم دورهم با سه بچه ی گوگولی
خدا لعنت کنه یکی از دوستان قدیمی و همکلاسی شوهرم پیدا شد با خانمش
اینا وارد زندگی ما شدند دیگه همسرم مثل سابق نبود
میگفت مثل فلانی لباس بپوش
از فلانی یاد بگیر به خودش میرسه
فلانی چه دستپختی داره
فلانی به شوهرش میگه عزیزم
از هیچی خبر نداشتم که فلانی یک شوهر زیبا مثل شوهر من میخواست😔
با همسرم در مجازی چت میکردند
گوشی همسرم خراب شد دادیم تعمیر درست کنند درست نشد داد به پسرکوچیکم که گاهی با همون گوشی درب وداغون بازی کند
یکروز اتفاقی چندتا عکس از فایل گوشی پیدا شد
همسر من و اون خانم مشغول کباب خوری
تهرانگردی
هتل شبانه 😔😔
وقتی همسرم فهمید بابت عکسایی که دیدم چقدر کتک خوردم
سر و صورتم شکست
با سه بچه ی مظلوم آواره شدم
اون خانم هم جدا شد با کسی ازدواج کرد
من ماندم و آواری که برایم درست کرد
وشوهری که دیگه حاضر نشد بیاد دنبالمون