روز جمعه دلم داره میترکه
من مریض شدم نهار نتونستم برم خونه مادرشوهرم
پاشد تنهایی رفت
تا عصر اونجا بودعصرم با دوتا پسرداییاش و داداش کوچیکش رفتن کافه تا شب ۱۱ ۱۲ اونجان
میرن قلیون میکشن شام میخورن
به من گفت بروخونه مامان بزرگت گفتم نه
حالا اونا بفهمن ناراحت میشن
منم هیچی نگفتم گفتم شاید شعور داشته باشه
گفتم باشه برو منم شب با دوستام میرم کافه گفت نه شما نمیری
خیلی ناراحتم و دلم گرفته کلا ی ماه نشده ازدواج کردیم