همونطور که گفته بودم شوهرم بهم گفت میخام به یه ننتیجه ای برسی که از خونه بری اما من نتونستم و خاستم واسه زندگیمون بجنگم. طاقت نیاوردم و همه حرفاشو به مامانم گفتم. امروز صبح حدود ساعت 9 بابام زنگ زد رو گوشی خونه که من دم درم به مهرداد بگو بیاد پایین یکم وسیله براتون خریدم هرچی گفتم خودم بیام گفت نه سنگینه اون لحظه شک نکردم چرا زنگ ایفون رو نزد .. صداش کردم اونم رفت بعد حدود چند دقیقه دیدم بابام داره داد و بیداد میکنه که دخترمنو بدبخت کردی حالا میخای ولش کنی و ازین حرفا بعد که دست به یخه شدن باورتون نمیشه پا برهنه دویدم تو کوچه به زور کشوندمشون تو حیاط با اینکه بابام زدش اما شوهرم هیچ بی احترامی نکرد فقط میگفت من حرف بدی نزدم و ازین حرفا مادر شوهرم اومده تو حیاط با جیغ و داد به بابام گفت پسرمو ول کن عرضه داشتی دختر خرابتو جمع میکردی که گند زده به زندگی ما کاش میمردم اون لحظه رو نمیدیدم بابام هم بهش گفت اگه دختر من نبود پسرتو تو جوب باید پیداش میکردی دستمو گرفت با همون لباسا نشوند تو ماشین یکم که رفت گریش گرفت من تاحالا ندیده بودم بابام گریه کنه گفت اینا چی میگن چی شده شوهرت؟ گفتم بخدا همش حرفه الهی بمیرم واسه بابام خیلی سخته یه پدر این حرفو درباره دخترش بشنوه هیچ وقت نمیبخشمش یه روزی باید واسه حرفش جواب پس بده ببخشید طولانی شد درد و دل بود اینم بگم الان خونه خواهرمم روم نشد برم خونمون😔😔😔