حدود دو ماه پیش با داداشمو و همسرش دعوامون شد من سه ساله ازدواج کردم، تو این سه سال هیچ توقعی از هیچکس نداشتم اما همه از من توقع بی جا داشتن، درونگرام حوصله رفت و امد ندارم ترجیح میدم تنها تو خونه بمونم چون اینجوری حالم بهتره، حالا زنداداشم کلی حرف پشت سرم زده بود گفت بود فلانی حسودی مارو میکنه، غصه میخوره که ما خونه داریم ولی اون مستاجره،که خونمون نیموده در صورتی همیشه خونشون بودم دو روز نرفتم،، کلی حرف پشت سر شوهرم زده بودن، حالا چی موقع خونه جا به جا کردم سه روز یا شوهرم رفتیم کمکش،، خلاصه وقتی این حرفا به گوشم رسید دلم شکست، اخه چطوری پیش خودشون این حرفو زدن من اگه حسادت میکردم هر سری کلی هدیه و خوراکی نمیخردم براتون، خلاصه باهاشون کمتر در ارتباطم نرفتم خونشون اصلا، حالا فکر میکنم برای تولد برادرزادم دعوت کنن برای شما نمیخوام برای شام برم میخوام بگم شام جای دیگه دعوتم اما بعداز شام میایم، شما جای من بودین چیکار میکردین؟
حق داری دلت بشکنهاون بی عقل میخواسته بگه چرا کم بهم سر میزنی اینجوری گفته نزار دلت سیاه بشه ببخش تا ...
اخه نمیتونم، من وقتی عقد کردم شوهرم دستش خالی بود نتونست سرویس طلا سنگین بخره برام منم بخاطر اینکه سر شوهرم پایین نباشه مبلغ طلا رو بیشتر گفتم نا زنداداشم پی برد به این موضوع ابرومو تو کلا فامیل برد همون شب عقدم داداشم زد تو گوشم گفتم تو سیاه بخت مبشی، متنفرم ازشون 😭کاشکی همون موقع دندون لق رو مینداختم دور