ولی من رو مجبور کردن به تموم کردن ای رابطه..
میدونی امروز چقدر دارم سر خودمو گرم میکنم که بعد چهار ماه فکرت از سرم بپره..میدونی حاضرم کل عمرم رو بدم ولی یه بار دیگه برگردم به اون نصف شبی که اومدی روبه رو خونمون نشستی ...میدونی هیچکسو به اندازه تو دوست ندارم و هیچکس نمیتونه مثل تو منو دوست داشته باشه
مامانت میگعت بعد من داغون شدی💔😔اخ کاش من میمردم و این روزو نمیدیدم
اگه دوست داره چرا برنمی‌گرده
قلبم به درد اومد با خوندن حرفات
میشه بگی چیشد که نشد؟
نامزد؟چرا؟؟؟وااااااااااااای
بابا برو بهش پیام بده نزار تموم شه
چی شد رفت
زنگش بزن نذار بره
گفتم مگه عهد بوقه زوری عروس یکی دیگه بشم موندم تو روی خونوادم ...اخرش بابام گفت هر طور راحتی منم نمیذارم بری دانشگاه باز گفتم مگه دست شماست ببینم کی میتونه نذاره من برم دانشگاه ..یه ماه و خورده ای تو شهر غریب بهم پول ندادن به در و دیوار زدم برا شغل ولی نشد که نشد
اخرشم خواستکاری برگذار شد بدون حضور من
گفتم مگه عهد بوقه زوری عروس یکی دیگه بشم موندم تو روی خونوادم ...اخرش بابام گفت هر طور راحتی منم نمیذارم بری دانشگاه باز گفتم مگه دست شماست ببینم کی میتونه نذاره من برم دانشگاه ..یه ماه و خورده ای تو شهر غریب بهم پول ندادن به در و دیوار زدم برا شغل ولی نشد که نشد
اخرشم خواستکاری برگذار شد بدون حضور من
