اخرین خاطره ترسناکی که سرم اومد
بختکی بود که ۲ روز پیش افتاد روم
قشنگ حس میکردم یهو دویید و بالا سرم حرف میزد
البته که من در عالم خواب بودم و
هوا خیلی تاریک بود چشامو باز کردم و یکثانیه حس کردم یک چی پرید رو صورتم
هل شدم و داد زدم
در همین حد که قلبم یکلحظه پرید گلوم😁