2777
2789
عنوان

داستان واقعی 🍃 دختری بنام نرگس🌼

240 بازدید | 24 پست

دوستان داستان نوشته من نیست یا داستان من پس درموردش ازمن سوال نکنین 



احترام همو نگه دارین و تاپیک رو به حاشیه نبرین ❤️

... 

داستان واقعیه امیدوارم لذت ببرین 🦋 

ازدرک و شعورتون ممنونم 💝 

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_1


💘قسمت اول 


تازه ۱۴سالم بود عشق درس خوندن رو داشتم عاشق مدرسه هنوز راهنمایی بودم, ۷ تا خواهر ۱ برادردارم, من از همه کوچیک تر بودم, دختر لوس بابایی,, چهار تا دایی داشتم خیلی رفت و امد داشتیم .یک شب که تمام فامیل شام خونه ما بودن بعد از شام دیدم که خواهرهام من رو روی صندلی نشوندن! بدون اینکه من چیزی بدونم تمام فامیل یک سر دور من جمع شدن دست زدن تبریک گفتن من هنگ کرده بودم,دیدم پسر داییم با یه دسته گل وارد شد و زن داییم انگشتر در اورد دستم کرد اون شب من متوجه نشده بودم چی شده چون من همش به فکر درس بودم برای خودم آرزوها داشتم خواهرهام ومادرم بغلم کردن وبهم میگفتن که خوشبت میشی دایی وزن داییت خیلی خوبن وتو رو خیلی دوست دارن. من شدم نشون پسر داییم تا ۱۵ سالم بشه عقد کنیم تا دوران نشون همه چیز خیلی خوب بود نامزدم سرباز بود یک شهر دیگه خدمت میکرد منم راحت خونه بابام درسمو میخوندم تفریحمو میکردم تا این شد که ما عقد کردیم حس عجیبی داشتم تازه ۱۵ سالم شده بود خودم بزرگ میدونستم.

خیلی به مامانم وابسته بودم بعد عقد داییم که پدر شوهرم بود آمد خونمون وبه بابام گفت ما دختر نداریم باید عاطفه بیاد دوره عقدشم خونه ما باشه شما هم جهیزیه رو آماده کن سر ۲ ماه عروسی میگیریم...



👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

💙❤️💙❤️💙

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_2


💘قسمت دوم


بابام اصلا رو حرف دایی ام حرف نمیزد,البته به خاطر احترام! چون بابام خیلی مظلومه و رو حرف کسی نه نمیاره, خیلی خیلی مهربونه. من یک هفته بعد عقد مثل این عروسی کرده ها رفتم خونه پدرشوهرم .....


مشکل من تازه شروع شد نامزدم پسر بزرگ 

بود و سه برادر کوچیک داشت دوتا دوساله و یکی هفت ساله, داشتم دیوانه میشدم از سر وصدا خیلی بچه های شیطون و هم بی ادب من اصلا هیچ کاری بلد نبودم حتی اشپزی از بوی سرخ کردنی حالم بد میشد حتی ظرف شستن رو خوب بلد نبودم, چون مامانم نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم,خونه بابام مثل پرنسس ها زندگی میکردم..

از همون هفته اول عقدمون پدر شوهرم شروع کرد که نباید درس بخونی. چون میگفت: بچه ها شیطون هستن باید به مادر شوهرت تو کارهای خونه کمک کنی .نامزدم خیلی مامانی بود ودهن بین خانوادش من خیلی از حرف پدر شوهرم نارحت شدم ولباسم رو جمع کردم که برم خونه بابام.

 من هم بچه بودم هم خیلی ساده که مادرشوهرم من رو گرفت انداخت داخل اتاق در رو بست. داییم که پدر شوهرم بود امد داخل اتاق و گوش منو گرفت محکم ومیکشید. داشتم از درد گریه میکردم! هنوز تا ۱۵ سالگی بابا و مامانم دست روم بلند نکرده بودن.. من رو تهدید کرد گفت: که موهام رو از ته میتراشه اگه به خانودام چیزی بگم ...... 

منو تا ۲ روز تو اتاق زندانی کردن....یادمه مامان امده بود خونه داییم, تا به من سر بزنه که زن دایم بهش گفته بود: بچه ها رفتن کوه و خونه نیستن من دیگه داشتم ازشون میترسیدم اصلا اون دایی وزن دایی سابق نبودن اینها خیلی خونه ما میومدن خیلی مهربون بودن بعد عقدمون خیلی عوض شده بودن بهم میگفتن بخاطر زمین های بابات تو رو گرفتیم...



👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

💙❤️💙❤️💙

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_3


💘قسمت سوم


تازه ۱۲ روز از عقد میگذشت که من ازشون این چیزیها رو دیدم نامزدم تو این مدت حتی دستمم نمیگرفت حتی یک بار نیامد بامن صحبت کنه شبها تا دیر وقت بیرون بود منم دیدم نمیشه لج کنم.....

تصمیم گرفتم خوب تا کنم با داییم صحبت کردم که اجازه بده برم خونه بابام گفتم زود برمیگردم وقول دادم چیزی به مامان بابام نگم اونم گفت باشه برو اما برادر شوهر ۷ سالمو بامن فرستادن.. تواین مدت کم ، انگار داشتم افسرده میشدم.....

امدم خونه بابام و تا داخل حیاط خونه مون شدم برادر شوهرم رو از تو حیاط انداختم بیرون ..

خودم رفتم پیش مامانم گریه بهم امان نمیداد بهش گفتم که این چند روز بامن چیکارکردن واینکه میگن دیگه نمیخوای درس بخونی......

مامانم خیلی ناراحت شد و گفت میرم با دایی صحبت میکنه که چرا این کار رو کرد........شب مامان وبابام به خونه داییم رفتن که باهاشون صحبت کنه که داییم بهشون گفته بود که من با عاطفه فقط شوخی کردم این به دل گرفته ...........

بعد از اون من گفتم خونه دایی نمیرم فقط هفته ای یک بار اونم با مامانم اول قبول نکردن ولی بعدش قبول کردن..........

گذشت بعد یکماه ...

خونه بابام بودم و مشغول درس خوندن نامزدم هروز غروب میامد سر میزد بهم ولی من خونشون همون هفته یک بار میرفتم اصلا بامن صحبت نميکرد ....یک بار دلیلشو ازش پرسیدم اونم راستشو بهم گفت که کس دیگه رو دوست داشته و تا به من علاقه مند شود کمی طول میکشه و...





👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

💙❤️💙❤️💙

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_4


💘قسمت چهارم


روزها میگذشت بدون هیچ دوست داشتنی انگار نه انگار که نامزد دارم هیچ حسی ........ دیگه اخر سال بود و موقع امتحانا منی که همش معدلم حداقل ۱۹ بود حالا خیلی افت کرده بودم البته تو همه چیز افت کردم ....

پدر شوهرم اینا کاملا دو شخصیت داشتن, پیش مامانم اینها خیلی خوب باهام برخورد میکردن روز ها تند تند میگذشت ومن بیشتر ازشون بدم میامد از دور بودنشون... البته نامزدم سعید کمی بامن بهتر شده بود خیلی قدش کوتاه بود ولی قیافش خوب بود من بخاطر قد کوتاهش اذیت میشدم ولی خدایش هیچ وقت به روش نیاوردم تا این شد مدرسه ها تعطیل شد ومن البته به خواسته داییم به خونه اونا رفتم تا پنج شنبه تا جمعه خونه اشون باشم برای اولین بار من با سعید داخل یک اتاق بودیم که باهم بخوابیم خیلی استرس داشتم خودمو خیلی اماده کرده بودم واسه همچین شبی... همه بهم میگفتن نامزدی بهترین دوران است ولی من بعد ۲ ماه هیچ چیزه قشنگی ندیده بودم ........ساعت ۱۲ شب بود ومن منتظر سعید اما اون نیامد .ساعت ۳ شب بود که دیدم در اتاق خواب باز شد وسعید اومد داخل اتاق خیلی مست بود از بوی دهنش حالم بهم میخورد وقتی صحبت میکرد بهم گفت که منو دوست ندارد وبه اجبار پدرش تن به این ازدواج داده, خیلی ناراحت شدمو کلی گریه کردم گفتم چرا با زندگی من بازی کردین, بهش گفتم که منم اصلا دوستش نداشتم و اصلا فکرش رو نمیکردم که بخوام عقدش بشم از همون بچگی ازش خوشم نمیامد چون خیلی مغرور بود من بچه بودم و خام حرفهای خواهرهام ومادر شدم که قبول کردم زنش بشم اون شب با گریه تا صبح تمام شد.. فرداش با سعید صحبت کردم و ازش خواستم که باهم با خانواده صحبت کنیم سعید قبول کرد...

فرداش سر نهار بود که من سر حرف رو باز کردم پدر شوهرم خیلی ناراحت شد و با لحن تندی بهم گفت خفه شو وادامه نده که من از سعید خواستم پس تو حرفی بزن که برگشت گفت چی بگم تو که دیشب همش گریه میکردی ومیگفتی که منو نمیخای 😳 .................مامانش بهم گفت چرا پسرمو نمیخای کس دیگه ای زیر سر داری ....من هنگ کرده بودم با خودم میگفتم اینا چرا اینطورن اینا چطور فامیلین؟

از سر سفره بلند شدم که داییم بلند شد و یه سیلی محکم توگوشم زد وگفت هرزه آدمت میکنم, منم البته جوابشو دادم خیلی کتکم زدم سعید با مادرش حتی نیامدن جلو که کمی جلو پدرش رو بگیرین....لبم بدجور پاره شده بود وخیلی خون میامد. داییم بهم میگفت تا آخر عمرت باید کنیز پسرمو زنم باشی نباید اعتراض کنی منو داخل اتاق انداختن و تا فردای ان روز حتی یک لیوان اب بهم ندادن داشتم دیگه از حال میرفتم ..که مادرشوهرم اومد تو اتاق و هر چی طلا داشتم ازم گرفت ..حتی گلو بندی که بابام سر عقد بهم داده بود ....

بهش گفتم چرا اینکار رو میکنید بهم گفت؛ طلاهاتو بده به پدرشوهرت تا تورو ببخشه... وإلا میخواد بره درخونه بابات وشیشه ها خونتونو خورد کنه وپدرت رو بزنه.......منم از ترسم که بابام اصلا اهل دعوا نبود قبول کردم وبهش همه رو دادم ومن برود پیش پدر شوهرم که ازش معذرت خواهی کنم و دستش رو ببوسم خیلی درد آور بود چون من کار اشتباهی نکرده بودم چرا باید معذرت خواهی میکردم.....

اما این کار رو کردم بخاطر خانوادم تا مشکلی پیش نیاد دوروز گذشت و بعد من رفتم خونه بابام چشمام پف کرده بود از بس گریه کرده بودم ،همه چیز رو به به مامانم گفتم من هم غرورم خرد شده بود هم طلاهارو از دست داده بودم.اون شب مامانم برای دایی هام زنگ زد بیان خونه ما همهء فامیل دایی هام و خاله هام و پدر شوهرم امدن خونه ما مامانم از پدر شوهرم پرسید؟ چرا دخترمو کتک زدی .....

گفت من نزدم سعید اینو کتک زده .مامانم گفت چرا؟ با چه حقی…؟

گفت عاطفه گفته من کس دیگه ای رو میخوام و گفته منو طلاق بده تمام فامیل حرف داییم رو باور کردن وطلا هارو منکر شد که گرفتن من خودمو کشتم که به دایی دادم ولی گفتن نه ما طلا ندیدیم! هیچی منم که دیدم نمیتونم حرفم رو ثابت کنم وایستادمو گفتم آره اصلا من کس دیگه ای رو میخوام ومنو طلاق بدین وإلا خودمو میکشم......بابامو خیلی خجالت زده کرده بودم ...

داداشم خیلی عصبانی شده بود و حمله کرد که منو کتک بزنه بهم نزدیک شد. فقط تو چشماش نگاه کردمو گفتم داداش به من میاد اینطور دختری باشم که شما رو شرمنده کنم گفت پس چرا اینو میگی ...

گفتم داداش نمیتونم حرفمو ثابت کنم که....




👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

❤️♣️❤️♣️❤️

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_5


💘قسمت پنجم


ولی فقط طلاق میخوام ..بعد کلی سرو صدا قرار بر این شد که طلاق بگیرم ...

انگار دنیا رو بهم داده بودن فقط میگفتم خدارو شکر ...بعد یه مدت که اقدام طلاق کردیم حرفها برای من شروع شد که من دختر بدی بودم یا این که من رو با یه پسر گرفتن......

دایی من حلقه که برای من خریده بودن رو از دستم گرفت ولی باز با کمال پرویی ازمون حلقه میخواست… 

مهریه مو بخشیدم و طلاق گرفتم و با پیشنهاد پدرم ازاون محل رفتیم ..چه آرامشی بود من بابا ومامان ..خواهر ها و برادر ازدواج کرده بودن ومن از همه خیلی کوچک تر بودم هر هفته خونه بابام بودن بعد از اون روز ها ی پراز استرس روزهای خوشی برام فراهم شده بود زندگیمون روز به روز بهتر میشد بابام تو یک کاری سرمایه گذاری کرد وکارش گرفت واز نظر مالی روز به روز بهتر میشدیم ....بهترین روزهای زندگیم رو با خانوادم داشتم با مادر مهربانم..

 حالا ۱۷ سالم شده بود . یه دختر نوجوان خوشگل ...تو درسهام خیلی موفق بودم نمره های خیلی خوبی داشتم یک روز باخواهرم که میخواست گواهینامه بگیره داخل یک اموزشگاه رانندگی شدم و یکباره نگاهم با نگاه یک پسری که سرباز بود گره خورد مثل این فیلمهای هندی بود هردو ماتمون زده بود انگار سالها دنبال هم میگشتیم تپش قلب عجیبی داشتم فقط تو چشم هم نگاه میکردیم .....

خواهرم امد یهو جلوم ظاهر شد گفت کجایی؟؟؟ فقط بهش گفتم ابجی جون عاشق شدم بهم خندیدو گفت بسته فعلا برات زود...




👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

❤️♣️❤️♣️❤️

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه
💘داستان #دختری_بنام_نرگس_3💘قسمت سومتازه ۱۲ روز از عقد میگذشت که من ازشون این چیزیها رو دیدم نامزدم ...

خبب

چه زیبا گفت مولا نا ای اشک اهسته بریز غم زیاد است ای شمع اهسته بسوز که شب دراز. از در این روزگار کسی اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم مشتی..! کسی یار کسی نیست ️   



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_6


💘قسمت ششم


بعداون هرروز با خواهرم به کلاس رانندگی میرفتم, انگار همش منتظرم بود ..یک روز که من داخل حیاط اموزشگاه منتظر خواهرم بودم, امد کنارم .سلام داد نگاهش کردم ...دلم لرزید زبونم بند امده بود!!! جواب سلامش رو دادم ...بهم گفت میشه شمارتونو داشته باشم ؟

احساس خاصی بهم دست داد ولی گفتم نه لطفا مزاحم نشین ..

ازم معذرت خواهی کردو رفت...

میخواستم بهش بگم که عاشقش شدم,اما غرورم اجازه نداد. بعد اون روز دیگه با خواهرم نرفتم, البته نه اینکه نخوام, موقعت پیش نیامد ..چون برادر زاده ام به دنیا امده بود و ما حسابی سرمون شلوغ شده بود 

یک ماه گذشت. ..

یک روز که به کلاس میرفتم ناگهان دیدم از داخل کوچه در اومد ... بدو بدو بهم نزدیک شد و گفت دو روزه داخل این کوچه منتطره که منو ببینه و خواهرم رو تعقیب کرده تا آدرسمونو پیدا کرده ..منم دیگه بهش گفتم که منتظر دیدنش بودم.. اسمش مهرداد بود, قد بلند چشمهای سیاه خیلی زیبا! باهم صحبت کردیم بهم گفت که بهم خیلی علاقمند شده منم البته گفتم که بهش چی حسی دارم ودوستی ما شروع شد ....

من اول از همه موضوع رو به مامانم گفتم که باهمچین پسری دوست شدم چون شهر کوچک بود و فامیل زیاد داشتیم.امکان اینکه بیرون همدیگر رو ببینیم رو نداشتیم مامانم بهم گفت که به مهرداد بگو بیاد خونه و با حضور مادرم بیشتر آشنا بشیم. البته مهرداد ۲ماه از سربازیش مانده بود و ساکن یک شهر دیگه که ۳ ساعت با شهر ما فاصله داشت...





👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

❤️♣️❤️♣️❤️

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_7


💘قسمت هفتم


تو این مدت ۲ ماه فقط ۳ بار هم رو دیدیم خیلی با ادب و خانوداه دار بود مامانم خیلی ازش خوشش امده بود وهمیشه وقتی که مهرداد خونه ما میامد در حضور مامانم بود .....

دو ماه از دوستی ما میگذشت که مهرداد خدمتش تمام شد وبه شهر خودشون رفت...وچون گوشی نداشت سه چهار روز یک بار از تلفن عمومی بهم زنگ میزد, و ۳ ماه در میان میومد شهرمون و خونمون همدیگه رو میدیم یک سال از آشنایمون میگذشت که منم هم حالا دیپلم رو گرفته بودم و میخواستم خودمم رو برای کنکور امده کنم...از رابطه من و مهرداد فقط مامانم و۲ تا از خواهرهام خبر داشتن ....

یک روز همکار قدیم دامادمون که رفیق برادرم هم میشد از کرمانشاه اومدن خونه خواهرم اینها ..ایشون منو دید وازم خوشش اومد و فورا زنگ زد برادر و مادرش هم اومدن از نظر مالی در حد هم بودیم پسر سپاهی بود و قصد داشت که اگه جواب مثبت بدم به شهر ما انتقالی بگیره بابام وداداشم خیلی راضی بودن وزیاد اصرار به این ازدواج ...

البته خیلی موقیعتش خوب بود ولی من دلم پیش مهرداد بود.

۴ روز شده بود که از مهرداد هیچ خبری نبود و زنگ نزده بود منم هیچ شماره ای ازش نداشتم .....خیلی با مامانم صحبت میکردم که مهرداد رو دوست دارم و مامانم میگفت شاید مهرداد شرایط ازدواج رو نداشته باشه... البته از نظر مالی خیلی پایین بودن و هیچ شغلی نداشت و کارگری میرفت... ولی اینها برام مهم نبود...این خواستگار کرمانشاهی هم خیلی سمج بود و بی خیال نمیشد من هرچی نه میگفتم بازم بی خیال نبودن ...و داداشمم خیلی اصرار به این ازدواج داشتن تا این شدکه.....دقیقا ساعت ۱۰ صبح بود گوشیم زنگ خورد دیدم مهرداده...گوشی رو گرفتم وبه گریه افتادم و موضوع رو براش توضیح دادم ...اونم در جا بهم گفت منم امشب میام برات خوستگاری..

ساعت ۵ غروب بود که ایفون خونمون صدا کرد بابام خونه بود من ایفون رو گرفتم دیدم مهرداده .بهم گفت مادرت رو بگو بیاد دم در....




👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

💙❤️💙❤️💙

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه



💘داستان #دختری_بنام_نرگس_8


💘قسمت هشتم


مادرم رفت دم در و مهرداد گفته بود,شب میاد با پدرم حرف بزنه مادرم نتونسته بود منصرفش کنه،مهرداد گفت بود به حاجی بگو من امشب خونتون میایم و عاطفه رو خواستگاری میکنم ...مامانم قبول نکرد و گفت الان اینطور نمیشه و باید اول خانوادت بیان نه خودت ...

ولی مهرداد قبول نکرده بود وشب بابام میخواسته بره بیرون که مهرداد میاد جلو و.....


مامانم به بابام اصلا چیزی نگفته بود و بابام ناراحت برگشت تو خونه و رو کرد به مادرم و گفت پسری اومده برای خواستگاری و میگه اینجا غریبم و اگر اجازه بدید با خانواده بیام خواستگاری ..بابام عصبانی بود و میگفت چقدر پررو بدون بزرگتر امده و میگه نیتم خیره...

من آن شب اصلا چیزی نگفتم و داخل اتاقم رفتم تا فردا که قرار شده بود که جواب خواستگارم رو بدن.

رفتم و حرفمم رو به بابام گفتم که من دوست ندارم که با این پسر کرمانشاهی ازدواج کنم,نمیگم بده خیلی هم با شخصیته, ولی من یکی دیگه رو دوست دارم همون پسری که دیشب باهاش صحبت کردید. بابام عصبانی شد وگفت وظیفه نداری نظر بدی هر چی من بگم همونه و برگرد تو اتاقت منم بهش گفتم شما یکبار به جام انتخاب کردید بسه دیگه ایندفعه اجازه نمیدم...

رفتم خونه خواهرم و وقتی,فرداش به خانه برگشتم دیدم مامانم میگه که بابا دیروز خواستگارتو رو جواب کرده😊😊😊خیلی خوشحال شدم نزدیک های غروب بود که مهرداد زنگ زد بهم باهم کمی صحبت کردیم میگفت خیلی استرس داره واینکه پدرش راضی نمیشده که بیاد به خواستگاری ومیگه که راه دوره ومن از یه شهر دیگه عروس نمیارم ...

۱۰ روز طول کشید که مهرداد پدرش رو راضی کنه تا بیان خونمون ...

یک روز صبح مادرش زنگ زد واجازه گرفت تا بیان و بابام هم البته با اصرار زیاد مامانم راضی شده بود و اینکه روز موعود رسید و مهرداد به همراه خانواده به خواستگاری اومدن خانواده ها باهم خیلی صحبت کردن اما پدر مهرداد حرفی از ازدواج ما نزد.انگار اومده بودن باهم تلویزیون نگاه کنن. بابام خیلی بهش برخورده بود الهی بمیرم برای مهرداد وقتی دید پدرش حرفی نمیزنه,خودش شروع کرد وبه پدرم گفت که منو به غلامی خودتون قبول کنید بابام خیلی از اخلاق مهرداد خوشش اومد و میگفت این پسر جنم داره...




👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


  

❤️♣️❤️♣️❤️

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792