💘داستان #دختری_بنام_نرگس_4
💘قسمت چهارم
روزها میگذشت بدون هیچ دوست داشتنی انگار نه انگار که نامزد دارم هیچ حسی ........ دیگه اخر سال بود و موقع امتحانا منی که همش معدلم حداقل ۱۹ بود حالا خیلی افت کرده بودم البته تو همه چیز افت کردم ....
پدر شوهرم اینا کاملا دو شخصیت داشتن, پیش مامانم اینها خیلی خوب باهام برخورد میکردن روز ها تند تند میگذشت ومن بیشتر ازشون بدم میامد از دور بودنشون... البته نامزدم سعید کمی بامن بهتر شده بود خیلی قدش کوتاه بود ولی قیافش خوب بود من بخاطر قد کوتاهش اذیت میشدم ولی خدایش هیچ وقت به روش نیاوردم تا این شد مدرسه ها تعطیل شد ومن البته به خواسته داییم به خونه اونا رفتم تا پنج شنبه تا جمعه خونه اشون باشم برای اولین بار من با سعید داخل یک اتاق بودیم که باهم بخوابیم خیلی استرس داشتم خودمو خیلی اماده کرده بودم واسه همچین شبی... همه بهم میگفتن نامزدی بهترین دوران است ولی من بعد ۲ ماه هیچ چیزه قشنگی ندیده بودم ........ساعت ۱۲ شب بود ومن منتظر سعید اما اون نیامد .ساعت ۳ شب بود که دیدم در اتاق خواب باز شد وسعید اومد داخل اتاق خیلی مست بود از بوی دهنش حالم بهم میخورد وقتی صحبت میکرد بهم گفت که منو دوست ندارد وبه اجبار پدرش تن به این ازدواج داده, خیلی ناراحت شدمو کلی گریه کردم گفتم چرا با زندگی من بازی کردین, بهش گفتم که منم اصلا دوستش نداشتم و اصلا فکرش رو نمیکردم که بخوام عقدش بشم از همون بچگی ازش خوشم نمیامد چون خیلی مغرور بود من بچه بودم و خام حرفهای خواهرهام ومادر شدم که قبول کردم زنش بشم اون شب با گریه تا صبح تمام شد.. فرداش با سعید صحبت کردم و ازش خواستم که باهم با خانواده صحبت کنیم سعید قبول کرد...
فرداش سر نهار بود که من سر حرف رو باز کردم پدر شوهرم خیلی ناراحت شد و با لحن تندی بهم گفت خفه شو وادامه نده که من از سعید خواستم پس تو حرفی بزن که برگشت گفت چی بگم تو که دیشب همش گریه میکردی ومیگفتی که منو نمیخای 😳 .................مامانش بهم گفت چرا پسرمو نمیخای کس دیگه ای زیر سر داری ....من هنگ کرده بودم با خودم میگفتم اینا چرا اینطورن اینا چطور فامیلین؟
از سر سفره بلند شدم که داییم بلند شد و یه سیلی محکم توگوشم زد وگفت هرزه آدمت میکنم, منم البته جوابشو دادم خیلی کتکم زدم سعید با مادرش حتی نیامدن جلو که کمی جلو پدرش رو بگیرین....لبم بدجور پاره شده بود وخیلی خون میامد. داییم بهم میگفت تا آخر عمرت باید کنیز پسرمو زنم باشی نباید اعتراض کنی منو داخل اتاق انداختن و تا فردای ان روز حتی یک لیوان اب بهم ندادن داشتم دیگه از حال میرفتم ..که مادرشوهرم اومد تو اتاق و هر چی طلا داشتم ازم گرفت ..حتی گلو بندی که بابام سر عقد بهم داده بود ....
بهش گفتم چرا اینکار رو میکنید بهم گفت؛ طلاهاتو بده به پدرشوهرت تا تورو ببخشه... وإلا میخواد بره درخونه بابات وشیشه ها خونتونو خورد کنه وپدرت رو بزنه.......منم از ترسم که بابام اصلا اهل دعوا نبود قبول کردم وبهش همه رو دادم ومن برود پیش پدر شوهرم که ازش معذرت خواهی کنم و دستش رو ببوسم خیلی درد آور بود چون من کار اشتباهی نکرده بودم چرا باید معذرت خواهی میکردم.....
اما این کار رو کردم بخاطر خانوادم تا مشکلی پیش نیاد دوروز گذشت و بعد من رفتم خونه بابام چشمام پف کرده بود از بس گریه کرده بودم ،همه چیز رو به به مامانم گفتم من هم غرورم خرد شده بود هم طلاهارو از دست داده بودم.اون شب مامانم برای دایی هام زنگ زد بیان خونه ما همهء فامیل دایی هام و خاله هام و پدر شوهرم امدن خونه ما مامانم از پدر شوهرم پرسید؟ چرا دخترمو کتک زدی .....
گفت من نزدم سعید اینو کتک زده .مامانم گفت چرا؟ با چه حقی…؟
گفت عاطفه گفته من کس دیگه ای رو میخوام و گفته منو طلاق بده تمام فامیل حرف داییم رو باور کردن وطلا هارو منکر شد که گرفتن من خودمو کشتم که به دایی دادم ولی گفتن نه ما طلا ندیدیم! هیچی منم که دیدم نمیتونم حرفم رو ثابت کنم وایستادمو گفتم آره اصلا من کس دیگه ای رو میخوام ومنو طلاق بدین وإلا خودمو میکشم......بابامو خیلی خجالت زده کرده بودم ...
داداشم خیلی عصبانی شده بود و حمله کرد که منو کتک بزنه بهم نزدیک شد. فقط تو چشماش نگاه کردمو گفتم داداش به من میاد اینطور دختری باشم که شما رو شرمنده کنم گفت پس چرا اینو میگی ...
گفتم داداش نمیتونم حرفمو ثابت کنم که....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
❤️♣️❤️♣️❤️