۲ سال پیش خواستگارم بود یعنی ۴۰۲ من ۱۹ و اون ۳۴
من وضعیت خونه مون بد بود بابام اخلاقش بد بود خسته شده بودم کنکورم داده بودم منتطر نتیجه بودم که چندان هم خوب نبود رتبه م . با اینکه خیلی آرزو ها داشتم ولی گفتم بزا شوهر کنم چون پسر خوبی بود پسردایی بابام بود خواستگارم.
خوانواده ش عالي وضع مالی تووووووپ
آقا ی روز اومد بهم گفت که منصرف شدم اختلاف مون زیاده دختر خیلی خوبی هستی ولی میترسم اختلاف که پیش بیاد منجر ب طلاق بشه فامیل از هم بپاشه کلی معذرت خواهی کرد واقعا
یه لحظه از خودم بدم اومد که چقدر بدبختم از دست بابام میخوام خلاص شم تن به این ازدواج دادم ما رو آرزوهام گذاشتم حالا که بهش اوکی دادم اینجوری میکنه
شب بود که اینارو گفت جمع بودیم نتونستم گریه کنم قورت میدادم بغضمو به زور ...
البته خواستگاری رسمی نیومده بودم فقط چند هفته خودمون اینستا حرف میزدیم
خلاصه همه چی تموم شد .
۷ ماه بعدش عقد با ی دختر ۲۷ ساله زنش فرهنگی هست و خوب دختر خوبیه تحصیل کرده و...
ادامه شو مینویسم