امروز بمن گفت عصر از سرکارم دیرتر میام خونه چون سرراه میرم فلان جا(ی مکان تفریحی مثلا)منم گفتم اوکی
وقتی کارش تموم شد زنگ زد گفت من میخوام برم دنبال مامانم و خواهرم ،پس دخترمون هم آماده کن باخودم ببرمش .تعجب کردم اما نگفتم چیشد نظرت برگشت بری اونارو ببری
غرورم اجازه نداد بپرسم پس من چی؟گفتم باشه حاضرش میکنم
باز زنگ زد گفت حس کردم ناراحت شدی نگفتم توبیا،چون من ب اونا گفتم میخوایم تنهایی بریم دیگ بتو نگفتم بیا،حالا اگر دوستداری توام بیا گفتم باشه حالا ببینم چی میشه
پسرم گفت منم بیام گفتم اره اماده شو.
خلاصه تاشوهرم اومد ایفون زد ما۳تایی رفتیم پایین،یهو اخم کرد گفت الان همتون اومدین؟خوبه من گفتم میخوام تنهایی با مامان و خواهرم برم
باز غرورم اجازه نداد گفتم اوکی مشکلی نیست منو پسرم میریم پیاده روی و دستش و گرفتم و رفتیم
ایشون و دخترم هم سوار ماشین شدن و رفتن خونه مامانش ک بااونا برن بیرون
بعد اونجا مادرش میگ پس خانمت و پسرت کو؟در کمال بیشعوری میگه اتفاقا حاضر شده بودن بیان،من نیاوردمشون رفتن پیاده روی
مادرش میگ واقعا؟زشته بابا برو بیارشون
شوهرم میگه ولشون کن اونارو چندشب پیش بردم
خلاصه مامانش میگ من سردمه خسته ام نمیام باخواهرت برین
بعد خواهرشوهرم زنگ میزنه ب من و چون پسرم خیلی داشت گریه میکرد و بهانه میکرد دادم اون صحبت کنه،عمه اش گفت کجایین که بیایم دنبالتون پسرمم گفت فلان خیابون
دیگه خیلی زشت و بچه بازی بود ک من اون لحظه بخوام بگم نمیام و اینا و قهرکنم جلو اون
ک خواهرشوهرم بگه بخاطر اون قهرم
خلاصه اومدن دنبالمون و رفتیم
و شوهر احمقم اصلا براش قابل درک نیست چرا من دلخورم
میگم اولا ثابت کردی خیلی نامرد و بی معرفتی،دوما اینقدر درکت پایینه ک قشنگ منو پیش خانوادت کوچیک میکنی،تو ک اینقدر نادونی دیگه چرا ب اونا گفتی منو پسرمو ول کردی ب امان خدا و گفتی ولشون کن
میگ تو نمیفهمی من چی میگم
اصلا امشب برنامم این بوده تنهایی با مامان و خواهرم برم
بازم شعور خواهرم ک دلش نیومد شماهارو نبریم
خاک بر سرش فقط