همسایه مادرم هستم تو یه کوچه هستیم
این قدر حواسم بهشون بوده و هست
کاری بود انجام میدادم ،تند تند دعوت کن و هرماذی از دستت در میاد انجام بده
خواهرم سر ازدواجش و خواستگار اضطراب گرفته بود و یه مدتی حالش بد بود .
کلی وقت براش میذاشتم و همش دعوتش میکردم باهم حرف بزنیم چون با مادرم دعوا میکردن تو خونه
از بچه هام و شوهرم میزدم
برای مراسم عقد که دیگه عملا صفرتا صد حتی خرید میوه و بسته بندی و سفره عقد و هزار تا چیز دیگه با خودم و شوهرم بود
بعد الان اصلا به من خبر نمیدن خواهرم و نامزدش دارن خونه می خرن ماشین میخرن یا هزار تا چیز دیگه
با اینکه من از ته دل براش خوشحال میشم خدا شاهده
یعنی بقیه اقوام و خانواده خبر دارن
بعد من و مادرم روزی چندبار حرف میزنیم .تند تند همدیگه رو می بینیم جلوی من لال میشن
کامل ازم مخفی میکنن
ناخواسته از جایی شنیدم خواهرم خونه خریده
وقتی شنیدم این قدر خوشحال شدم که نمازشکر خوندم اشک شوقم بند نمی اومد
کلی ذوق کردم
حالا بعد دو روز یادم اومده چرا همه می دونستم بجز من
بخدا که نه اهل دخالتم نه حسادت
فقط حس میکنم غریبه ام براشون
شوهرم اصلا اهل خاله زنک بازی نیست ولی امروز گفت دقت کردی موقعی که نیاز به کمکت دارن براشون عزیزی بقیه وقتا اصلا یادشون نمیاد تو هم هستی؟
الان یکی از اقوام شوهر خواهرم برای مراسمی دعوتم کرده،گفته مامانم بگه بهم ولی مادرم بهم نگفته
من از جایی دیگه فهمیدم
ولی نمیرم وقتی مادرم این طور مثل مزاحم ها باهام رفتار میکنه