میخاید باور کنید میخواید نکنید
داستان زندگی من مفصله ما عاشق هم بودیم و ازدواج کردیم هنوزم هستیم سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که شوهرم رفت خونه ننه اش و اونجا بهش گفتن بچه بیار تا دیر نشده اینم به جون من افتاد بچه میخوام من تا دوسال بچه دار نشدم بقران شوهرم جوری تو دلش کز میکرد و دلش بچه میخواست انگار من حداقل ده سال نازایی دارم گذشت و ما با مادرش و خواهرش و یه برادرشوهرم تو یه ساختمونیم هر کی خودش واحدشو خریده من خونمون پنجاه تا پله میخوره شوهرم صفر تا صد خرج مادر و خواهراشو میداد حای گندکاریای برادراشو جمع میکرد اونا دریغ از یقرون که به مادرشون کمک کنن این عوضی از من میزد میداد به اونا
صدبار بهش گفتم اینجا راحت نیستم مادرت حرفامونو گوش میده زانو و کمر ندارم پنجاه تا پله بالا پایین کنم ولی گوش نمیده
من باردار شدم یه بارداری عجیب (بازش نمیکنم سرش افسرده شدم ولی تو بارداری فهمیدم شوهرم که اینقد ادعای عاشقیش میشه سلامت بچه خیییلی از سلامت من براش مهمتره)
بارداریمم نموند من زانوم درد میکرد رفتم خونه باردرم
و چن روز پیش اومدم خونه خودم
حالا باز شوهرم میگف بچه میخام منم اصن توانایی روحی و جسمیشو ندارم باز دوا و درمون
منم جبییغ میکشیدم که من بچه نمیخوام
شوهرم رفت بیرون گفت اعصاب دعوا ندارم یهو شنیدم خواهرش تو راه پله گفت دهنتو ببند کمتر ناز کن داداشمو عصبی کرده خب بچه نمیاری برو خونه بابات!!!
منم رفتم تو راه پله بهش گفتم گوه مخور زنیکه فضول که میام پارت میکنم بتوچه سرت تو زندگی خودت باشه تا نزدمت خون بالا بیاری
اونام سرخ شدن به شوهرم گفتن
مطمینم امشب جنگ در پیش دارم