محله ما یه جاییه که یکم از شهر دوره یه ذره امکاناتش کمه ولی خب انقد قیمت خونه تو شهر بالاست اکثرا میان همینجا خونه اجاره میکنن. ماهم چهارپنج ساله این محله ایم. انقد سخته که خدا میدونه. تازه ما آسانسورم نداریم این چند سال تو این خونه پدرم در اومد از بس پله بالا پایین رفتم. ولی هیچ وقت چیزی نگفتم که به شوهرم فشار نیاد واسه اجاره خونه. همکار شوهرم هم تو همین محله می نشست. تا اینکه زن گرفت و زنشم اورد خونه اش. ولی زنه نتونسته این محله رو تحمل کنه گفته الا و بلا باید بری تو مرکز شهر خونه بگیری من عمرا تو این محله بمونم. اونم رفته تو مرکزشهر خونه گرفته که اجاره اشم خیلی بالاست تقریبا یک سوم حقوقش برا اجاره میره. حالا بحث من چیه. امشب شوهرم داشت میگفت فلانی(یکی از اقوام) چطوری میتونه خونه مادرشوهرش زندگی کنه باید محکم وایسه بگه من میرم خونه بابام هر وقت برام خونه جدا گرفتی بیا دنبالم. بعدم همین همکارشو مثال زد گفت مثل همین زن همکارم محکم وایستاد گفت من نمیتونم اینجا رو تحمل کنم باید برام جای خوب خونه بگیری اونم به هر ضرب و زوری شده بود رفت تو شهر برا زنش بهترین خونه رو گرفت.
یعنی داشت به کار اون زن افتخار میکرد
منم تا اینو شنیدم یه لحظه تو خودم فرو ریختم. من اینهمه وقت این محله و این خونه رو بخاطر شوهرم تحمل کردم هیچی نگفتم. نمیدونم چجوری بگم چرا حالم بد شد. درکم میکنید حق میدید بهم