ان 😍😍
: «قشنگترین خاطره کودکیم اینه که...
کوچیک. بودم و پدرم ماشین نفت کش داشت..
وقتی میرفت سرویس دیگه یه مدت طولانی نمیدیدمش😇
یه بار اومد..از این سبدای بزرگ مروا باافی داشت.که از بوشهر خریده بود..😍خیلی بزرگ و جادار بود..
لوازم سفرشو از خوراکی تا لباساش توش میزاشت.
و میزاشتش پشت صندلی خودش😇
منو میگی..یه بار اومد و خالیش کرد...ک پرش کنه و برع باز سرکارش...
من دوتا لباس برداشتم و رفتم توی سبد قایم شدم🙈
......
و بابا هم هر چی داشت همینجور گذاشت داخل سبد..😇
دیگه راه افتاد و منم تو سبد....😂😂😂
رفت و رفت رفت..دستش اورد ک فلاکس چایشو برداره.🙈یهو مچ منو گرفت و فک کرد مارم...😂😂😂
هی میکشید سفت گرفته بود دست منو...که داد زدم دردم اومد😇🙈
بابامو میگی...چنان زد رو ترمز که......از ترس فقط گریه میکردم...💔💔😥😭😭
حالا بابام..میخندید و هی منو میزد..حالا چکارت کنم..حالا چجوری بع خونه خبر بدم نگردن دنبالت😐
اون زمان تلفن نبود..زمان جنگ...فک کن.😭😭
از ده تا خونه یه خونه تلفن بود😐😭😭..... .
تا اینکه رسیدیم سمنان یه راهداری بود... با التماس بابام اجازه گرفت یه تلفن بزنه به خونه همسایه بگه ـاین دختر کله شق پیش منه😐🙈😇
و بدبختی من شرو شد. .
منو برد بوشهر.. یه هم سرویسی داشت.. باغ خرما داشت.... 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
منو مجبور کردن برم باا لای نخلا. براشون خرما بچینم.. .. 😭😭😭💔
هی میرفتم. هی میفتادم.. تا بالاخره به کمک. بچه خودش.. یه خوشه چیدیم.. 😂😂😂
جاییزمم.. یه املت خرمای خوش مزه بود😇🍳😭😂😂😂»