بچها کلا مامانم ی مدته رو مخمه
بعد نمیدونم داشت چی میکفت منم اعصابم خورد شد گفتم یک چیز میخوری بخور دیگه حرف زدنت چیه
اونم اومد زد روی گردنم پس گردنی طور
دستشو گرفتم گفتم دفعه اخره رو من دست بلند میکنی
ایندفعه ک دستت رو من بلند شه دستتو پیچ میدم همچین ک بشکنه حواست باشه
اونم همینجوری حرفاشو ادامه داد بعدشم رفت پی کارش
ولی اصلا احساس پشیمونی ندارم حقشه اینقدر ک رو مخ من راه میره