چند روزه این افکار داره نابودم میکنه یاد کتکهایی ک داداش منو میزد سیلی هایی ک هفته یکبار بدون شک کم کمش میزد دو تا پشت هم جلز ولز صورتم چ بسا چند روز پشت هم کبودی های کل بدنم
سیزده سال ازم بزرگتر
سیلی هایی ک همش میزد
کتکهای ک یادم موند
شش سالم بود با دختر کوچه بغلیمون ک پدر مادرهامون باهم دوست بودن تو حیاطمون بازی میکردیم بعد دختره بهم گفت بیا بریم خونه ما منم باهاش رفتم وقتی داداشم دید نیستم دنبالم گشت اومد اونجا دنبالم از همون اونجا زد زیر گوشم بعد هم اورد منو تو حیاط انقد با چوب زد تا ضعف رفتم یادم نیس واضح مثل اینکه گزنه هم میزد
از اون ب بعد ترسی ک بهش داشتم صد برابر شد بعد هم همون ابتدایی بودم رفتم دکتر کلی آمپول داد دکتر من نذاشتم اونجا مامانم منو ببره بزنه مامانمم ک خیالش راحت چون داداشم پرستاری میخوند و تزریقات بلد بود اورد منو خونه ب داداشم گفت نزاشت آمپول رو بزنه چنان زد زیر گوشم همین الان ک یادم میفته درد میاد منو خوابوند آمپول رو محکم زد من گریه میکردم اون منو میزد بعد هم عقلم کم بود اون موقع ها بهم گفت اگه درس هاتو نخونی از این ب بعد آمپول میزنمت منم نشستم خوندم بعد فرداش بود ازم پرسید جدول ضرب یکیشو بلد نبودم یهو آمپولهارو اورد گفت بخاب چون بلد نبودی باید آمپول بزنمت یادمه چندتا رو باهم زد😭😭😭😭😭😭😭حتی بعد چندتا تقویتی اورد خونه ک اگه درس نمیخوندم یا یه سوال بلد نبودم میزد هنوزم از آمپول میترسم
کتک بعدی ک یادم موند دوم راهنمایی بودم ب مامانم تو کار خونه کمک نمیکردم اینم فهمید انقد منو سیلی و لگد زد ک از اون ب بعد از مدرسه میومدم ظرفهارو میشستم تعطیلات جارو میزدم
😭😭😭😭😭
بعدیش هم سوم دبیرستان بودم ک با کمربند منو در حد مرگ زد 💔بخاطر اینکه تو دفتر خاطراتم نوشتم از پسر فامیلمون خوشم میومد
دانشگاه هم خودش منو میبرد میاورد یا بابام اصلا تنها بیرون نمیذاشت برم
تا ۲۹سالگیم ازش کتک خوردم
یادم میاد تمام بدنم درد میگیره همین الانم ازش میترسم خیلیییی زیاد چند شبه خواب میبینم ک داره منو سیلی میزنه خیلی حساسه و غیرتی نزدیک ب شکاک
هنوزم میترسم تیپ های ب روز بزنم
و در مقابل همه کتکهاییی ک میزد چون بشدت عصبی میشد حساس بود از نوجوانی کارگری میکرد خرج خودشو در میاورد برای من عروسک و لباس میخرید کمک خرج خونه بود هم درس میخوند هم کار میکرد برای همین دوسش دارم باوجود تموم ترسی که الان دارم ازش گاهی حتی فکم دهنم قفل میشه جلوش هنوز نمیتونم باهاش صمیمی بشم بااینکه از سی سالگی ک ازدواج کردم خیلی منو دعوت کرد خونش هدیه های بالاتر از توان مالیش داد اماااا هنوز ازش میترسم چون تا مجرد بودم ازش کتک میخوردم اون چند مورد شدیدش بود حتی ۲۹سالم بود با دوستام رفتم بیرون بعد اون اومد خونه مامانم اینا دید من نیستم موقع اذان مغرب اومدم خونه یهو در و باز کردم دیدم تو سالن نشسته بلند شد گفت تا حالا کدوم گوری بودی تو بیخود کردی از بدظهر تا الان بیرونی یه سیلی محکم زد بعد دستمو پیچ داد گفت گمشو برو تو اتاقت تا بیام حسابتو برسم ک مامان خودشو انداخت وسط خواهش تمنا ک دیگه نیومد تو اتاق منو بزنه