میخواستم با ماشین خودم برم دیگه اون اصرار کرد منم میام بعد که قبول کردم با ماشین اون رفتیم
خودت تنها میرفتی.مردا تاب دیدن همچین رفتاری ندارن.یه روز فقط شهرستان بودیم تازگیها. خسته خسته.شب قبلش تو جاده.سه صبح رسیدیم.صبح بیمارستان و عیادت نوزاد و ساعت دو بعد از ظهر هم ختم.و غروب سر خاک عزیزان.با شوهر ساده من بزور باجناقش رو نگه داشته خونه پدری.خودش کنار سفره شام دراز کشیده.من از بی خوابی و خستگی راه استخوانها م درد گرفته بود و مجبوری به حرفهای داماد گوش میکردم.خیلی سختم بود.بعد یه ساعت بیدار شده نمیزاره باجناق بره.تا اینکه اون گفت خوبام میاد برم.حالا میدونست صبح هم باید حرکت کنیم.