دوستم پرستاره خیلی خیلی خوشگله و خوش استایل
دختر مستقل و خیلی عاقل و باهوش هستش همیشه از بچگی همه چیزو مدیریت میکرد
دوستم تعریف میکرد
(عکس و فیلم هم نشونم داد)
که پسرداییم خاطرخواه بوده و پیشنهاد ازدواج میداده اما من ردش میکردم چون اصلا تایپ ازدواج من نبوده و معیارها منو نداشته
بعد یکبار بخاطر من خواسته خودکشی کنه قرص خورده بود سریع رسوندن بیمارستان نجاتش دادن بعدش رفتم ملاقاتش تو خونه اشون اینقدر کتکش زدم با چماق
که دوباره کارش به بیمارستان کشیده و سرش ۶ تا بخیه خورده..
بهش گفتم ؛ باهات ازدواج نمیکنم..غلط میکنی از این گوه خوری ها کنی..گوه میخوری و غلط میکنی باهام قهر کنی..
هیچ دشمنی و کینه وجود نداره .. باهاتم ازدواج نمیکنم
سری بعد چنین غلطی کنی و بخوای یا بعدش دنبال دشمنی و قهر باشی خودم خفه ات میکنم ..
گفت؛ از اون روز نه بین خانواده ها دشمنی و کینه به وجود آمد سر این که باهاش ازدواج نکردم و خودکشی کرده
نه دوباره تکرار کرد پیشنهادش الانم با هم خانوادگی رابطه امون خیلی خوبه پسرداییم داره با یکی دیگه ازدواج میکنه