ن ما کاریشون نداریم میخوایم کل خونه زندگیمونو بفروشیم بریم یه جا دیگ ک بابام نبینه و یادش نیوفته
اونا یه کارایی میکنن بابام اتیش میگیره از ناراحتی صورتش مث زغال سیاه شده در این حد
جالبه ک پدرشون در قید حیات بود ولی اصلا هیچ اهمیتی نمیداد بهشون و دنبال عیاشی و خوش گدرونی بود