پسر بزرگم. سه ساله بود برادرش بدنیا اومد
الان پسر کوچکم هشت ماهه س
نابود شدم انقد سختم شد انقد غصه کشیدم
از لجبازی و حسادت پسر بزرگم نابود شدم مدام دنبال زدن نوزاد بود مداااام
با اینکه نوزادان آرومتر بود ولی سختم شد نمیباشد بخابونمش بیدارش میکرد زمین نمیزاشت بمونه
الآنم همینجوری حسادت و کتکو..
دیگه مدام مراقبت باید باشم به خیلی کارا نمیرسم دو تا بچه واقعا سخته
درسته کمی عادت کرده بهش ولی فوق العاده خسته میشم روحی و جسمی
این دوره زمونه تک فرزندی عالیه دو تا بچه فرسایشی هست
ولی خدا برام حفظشون کنه بزرگ شدنشون را ببینم عاشقشون هستم