بچگی من سراسر با حسرت و درد گذشت
قبل از اینکه کلاس اولی بشم مادرمو از دست دادم
رسما همونجایی که بهش بیشتر از همیشه احتیاج داشتم ، شروع مدرسه برام پر از حسرت بود از همون روز اولی که همه بچه ها با مامانشون اومده بودن 💔
بعد از اون دیگه همیشه من با همه ی بچه ها فرق داشتم
دیگه هیچوقت من اون بچه ای نبودم که همیشه خوراکی های رنگارنگ و با سلیقه مادرشو میاره نهایت یه نون پنیر بود
بعد از کلاس دوم و سوم دیگه همونم نبود پدرم معنقد بود خودم باید صبح بیدار شم صبحونه بخورم و برم مدرسه و تغذیه و ایناهم کشکه 😅
چه روزای سختی گذروندم به عقب که نگاه میکنم واقعا همه جای تنم زخمیه
روزای جلسه اولیا روز مرگم بود سمگینی نگاه بچه ها و معلما و …
با وجود همه اینا من همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودم ولی پر از حسرت
هیچوقت اینارو به هیچکس نگفتم و نمیگم فقط اینجا نوشتم که دلم سبک بشه