یکبار من تاکسی گرفته بودم یک آقا بچه ها و خانمش مریض شده بودند تاکسی تا اونجا رفت ... آقا یک پسر حدودا شش ساله داشت با یک پسر شش یا هفت ماهه...خانمش وسط نشسته بود شوهرش هم پیشش بود ... کنار راننده یک آقا غریبه هم بود ... همه مسافر بودیم ... خانم خیلی حالش بد بود من گفتم بچتو بده به من نگهش دارم مال روستا بود ... بچشو تا رسیدن به روستاشون نگه داشتم ... اول آقا پیاده شد .. خانم هم از من خیلی تشکر کرد و بچه رو برداشت ... یهو شوهرش با عصبانیت گفت چرا گوشی رو نگرفتی ؟ حواست کجاست گوشی رو ندیدی ؟
جلوی دو تا آقای غریبه آبروی خانم رو برد ... اونم خانمی که خودش میبینه چقدر مریض احواله... راننده و آقای کنارش گفتن چقدر کارش زشت بود جلوی چند تا غریبه اینجوری با زنش حرف زد