برای اینکه سیگار نکشه گفتم بابات میاد دنبالمون دیدم توجه نکرد تو چراغ قرمز وایساد گفتم ماشین کناری باباته برگش نگا کرد من سرمو انداختم پایین یهو دیدم دستشو کوبید سرم...حالم آنقدر بد شد بغض داشت خفم میکرد نفرینش کردم روحی بهم ریختم توی مطب که منتظر بودم قلبم تو دهنم بود استرس شدید داشتم...شوهرم اعتماد بنفسمو نابود کرده هر چند از قبلم هم زیاد نداشتم ولی به جای بال و پر دادن پیش بقیه بهم حزف میگه...شاید ناخواسته ب شوخی یا حقیقت باشه ولی نباشد پیش بقیه بگه و نمیفهمه....از صب حالم خیلی بده ...با اینکه دوستم داره ولی حالمو خیلی بد میکنه