خواهرم از من ده سال بزرگتر بود.
درسته همبازی خوبی برام نبود و من در کودکی تنها بودم، اما اون یه "خواهر" واقعی بود.
یادمه یه روسری پهن میکرد روی زمین، منو مینشوند روش و خودش مینشست پشت سرم و موهامو شونه میزد.
حین شونه کردن موهام، برام درسهای زندگی میگفت:
_ زبان یاد بگیر.
_ وقتی میری مدرسه و پسری توی راه بهت متلک گفت، نترس... به مسیرت ادامه بده.
_ یه جوری درس بخون که انگار مجلهست و قراره از خوندنش لذت ببری.
_ وقتی درس میخونی، یه کم پنجره رو باز بذار تا هوای اتاق عوض شه و سرحال شی.
اینا فقط بخشهای کوچیکی از توصیههای خواهرم بودن؛ همون موقعهایی که موهامو شونه میکرد و میبافت، و حین این کار به من یاد میداد چطور زندگی کنم.
بعدش دستهامو میگرفت، سر پام میکرد، موهای ریخته روی لباسم رو برمیداشت و لباسم رو مرتب میکرد.
و من، اون موقع، توی دلم از اینکه یه خواهر داشتم – اونم یه خواهر بزرگتر و خوشگل – کلی ذوق میکردم.
اون با من بازی نمیکرد، اما همیشه به من کمک میکرد.
میدونی؟ من وقتی بچه بودم همیشه لباسهام از همه قشنگتر بودن، چون من یه خواهر جوون داشتم و لباسهام سلیقهی اون بودن :)
تا الان که خودمم دیگه بزرگ شدم، هنوز هم حرفهای خواهرم توی ذهنم مونده.
خب، من هیچوقت خواهر یا برادر کوچیکتر از خودم نداشتم که بخوام چیزهایی که بلدم رو یادشون بدم.
اما اگه من هم یه خواهر بزرگتر بودم، دلم میخواست یه چیزایی بگم.
به عنوان یه خواهر بزرگتر، برای خواهرهای کوچکتر مجازی خودم اینجا مینویسم...
.
.
.
(این تاپیک به مرور زمان تکمیل میگردد)