اوایل اردیبهشت بود که پدر مادرم همراه چندتا اونیکی خواهرم و برادرم رفته بودم یه شهرستان دیگه(تقریبا۱ ساعت فاصله داشت)، منم مثل همیشه با خواهر کوچیکم توی خونه تنها بودیم. من تا ساعت ۸ شب خوابیده بودم، خواب آلود بودم و بخاطر خواب زیاد سرم درد میکرد.
اون لحظه که من تازه از خواب بیدار شدم دیدم خواهرم داره با گوشی با مامانم صحبت میکنه بعدش همزمان دیدم در خونه داره فشار شدیدی بهش میاد(خونمون اینطوریه که راه رو داده حود ۲۰ پله باید بیایی بالا) بعدش به خواهرم گفتم که از مامانمم بپرسه اونان که دارن میان، خواهرم پرسید بعدش مامانم گفت نه، همون لحظه بود که یخ کردم بعدش داد زدم که خواهرم بره طبقه بالا منم انگار پرواز کردم خودمو رسوندم بعدش به پلیش زنگ زدم، آنقدر ترسیده بودم که نفسم بالا نمیومد و انگشت هام یاری نمیکردن ، آخر بزور به پلیش زنگ زدم بعده ۱۰ دقیقه رسیدن.
خداروشکر بخیر گذشت.
بعدا دوربین رو چک کردیم یکی پریده بود توی حیاط میخواست بزور وارد بشه، نکته ترسناک برای من این بود که در صبحش اصلا قفل نبود، خواهرم رفته بود پایین همینجوری گفت بذار قفل کنم.
اگه قفلش نمیکرد و یا اون دقیقه خواهرم با تلفن صحبت نمیکرد، صدرد یارو میومد داخل چون من فکر میکردم خانواده برگشتن هیچ واکنش خاصی نشون نمیدادم به فشار هایی که به در وارد میشدن