مامان من زن دوم بابام بود همیشه با زن اول مثل کارد پنیر بشدت از هم متنفر بودن .من اونموقع ها بچع بودم انقد مامانم ازین زن متنفر بود منم خودبخود بدم میومد بعد الان من سر خونه زندگی خودمم و مادر پدرم فوت شدن . رابطع م با زن بابام خوب شده و میام خونشون زن بابام زن بشدت جیغ جیغویی هست میگه تو ساده ای شوهرت رو سرت سوار شده ..من مشکل نازایی دارم شوهرم میخاد طلاقم بده ..زن بابام میگه شوهرت دروغکی اینطوری میگه که تو درمانو ول نکنی و شوهرتو بگیر تو دستت میگه بگو برات ماشین بخره طلا بخره بعد شوهرم اومده بود دنبالم زن بابام برگشت بهش گفت برای تانیا ماشین بخر خودش بره بیاد سختشه اینطوری فلان شوهرمم گفت باشه بعد زن بابام امروز داشتیم چت میکردیم میگه اگه شوهرت میخاست طلاقت بده هیچوقت فوری قبول نمیکرد برات ماشین بگیره دیدی تو اسگلی فلانی بلد نیستی چجوری رفتار کنی یه ذره با زبون محبت باهاش حرف بزن .. هی میگه به حرفام فکر کن.
نظرتون درباره حرفای زن بابام چیه .. تا اینجا که ازش گفتم بنظرتون ممکنه بدخواهه من باشه یا واقعا دلسوزی میکنه