روانی شدم چهار ساله دارم تو یه ساختمون زندگی میکنم در خونمون ویلاییع و نمیشه قفلش کرد
وقت و بی وقت میاد با شوهرم ظهرا میخا بخوابیم نه صدا میکنه نه در میزنه میاد تو همشم کار داره هرچی بی محلی کردم حتی دوبارم ب خودش گفتم واسم داستان درست کرد ک رفتم خونش بهم حرف زده ب دختراش گفتم بهش بگن باز ادامه میده زنیکه عجوزه متنفرم ازشون حلالشون نمیکنم بخدا زندگی و زهر مارم کردن
کاش میمردم هیچوقت نمیومدم تو این خراب شده با اینا زندگی کنم
الانم باردارم کلا بعضی روزا حوصله خودمم ندارم اینم میره رو مخم
شوهرمم نمیاد مستاجری
بگید من چ گوهی بخورم