بچه ها ما یه همسایه داریم که واحد کنار ما هستن واقن خانواده خیلی خوبی هستن ، به حدی این خانواده به من و دخترم و شوهرم خوبی کردن که همیشه شرمندشونم ، من اینجا غریبم ولی از وقتی اومدیم این خونه واقعا خیلی کمتر احساس تنهایی میکنم خیلی هوامو دارن، الان میخوان برن کربلا ، دخترش چون پاسپورت نداره و از طرفی سرکار هم میره نمیتونه بره، گفت خونه مامانمم نمیره قهره باهاشون ، بعد گفت ما هم نمریم چون دخترم تنهاست ، بعد من گفتم نه برید من حواسم به دخترتون هست اونم سریع قبول کرد 😃 البته در برابر خوبی هوایی که به من کرده واقعا هیچه , البته دختره هم میره سرکار فقط باید براش شام و ناهار درست کنم و شب هم میاد تو یکی از اتاق های ما میخوابه
از دوران خوارزمشاهیان من در نی نی سایت خواننده خاموش بودم😂اگه دوست داشتی واس حل مشکلاتم ی صلوات بفرس🙃یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨