راستش از هوای پاییز خوشم نمیاد. نه که بخوام ادا دربیارم یا ژست خاصی بگیرم، ولی واقعاً بدنم با این فصل سازگار نیست. همون اول مهر مریض شدم. خب، تغییرات دمایی تو پاییز یه چیز طبیعیه، مخصوصاً وقتی هوا یهدفعه سرد میشه و سیستم ایمنی بدن هنوز تو مود تابستونه. زود خوب شدم، ولی دوباره سرما خوردم. دیروز رفتم سرم زدم، امروز هم دیدم دخترم مریض شده، بردمش دکتر. انگار پاییز برای ویروسها فصل مهمونیه!
از اون گذشته، همیشه اتفاقات بد زندگیم تو پاییز افتاده. نمیدونم چرا، ولی انگار این فصل یه جور طلسم داره برای من. مرگ عزیزانم، دلشورههای بیدلیل، حس غم و بیقراری... همهش تو همین فصل بوده. شاید یه جور شرطی شدن ذهنیه، چون مغز آدم خاطرات رو با فصلها گره میزنه. وقتی یه اتفاق تلخ تو پاییز بیفته، هر سال با اومدن پاییز، اون حس دوباره زنده میشه.
دلشوره دارم، دست خودم نیست. حتی اگه همهچی خوب باشه، باز یه گوشهی ذهنم ناآرومه. از نظر روانشناسی، کاهش نور طبیعی تو پاییز باعث افت سروتونین میشه؛ همون مادهای که حال خوب رو تنظیم میکنه. واسه همینه که خیلیا تو پاییز احساس افسردگی یا بیحوصلگی دارن.
دماغم هم کیپه، که خب با هوای خشک و سرد پاییز کاملاً قابل پیشبینیه. هوا زود تاریک میشه، دلگیره، انگار روزا کوتاهتر از اونین که بشه توشون حال خوب ساخت.
از همه بدتر اینکه من آسم دارم. هوای سرد و خشک پاییز باعث تحریک مجاری تنفسیم میشه، و این یعنی سرفههای شدید، خسخس سینه، و گاهی حتی تنگی نفس. مخصوصاً وقتی هوا آلودهست یا باد میاد و گرد و غبار بلند میشه، دیگه واقعاً اذیت میشم. حتی یه سرماخوردگی ساده میتونه آسمم رو شعلهور کنه.
خلاصه که پاییز برای من بیشتر یه فصل
چالش و خاطرهست تا برگهای رنگی و هوای شاعرانه. ولی دارم سعی میکنم با شناخت بیشتر از تأثیرات فصلی، یه کم بهتر باهاش کنار بیام