میگن قدیما یه پیرکرد حجره داری یه پسر داشت
پیرمرد که دیگه سنی ازش گذشته بود به پسرش گفت از فردا تو بجای من برو حجره و من بازنشسته میشم
پرم خوشحال شد و از فردا رفت
بعد یه هفته پیرمرد گفت برم یه سر بزنم ببینم چیکار میکنه
وقتی رفت دید بچه اش یه چایی دم کرده و به همسایه های مغازش روزی یه چایی میده
پیرمرد گفت بابا اینکارو نکن
پسر گفت
ای بابا پدرجان چقد تو بخیلی؟!
یه قوری چایی مگه چیه؟
پیرمرد گفت من نگران چایی نیستم
ولی تا چایی میدی کسی نمیگه افرین چه ادم خوبیه
ولی کافیه فقط یه روز چای ندی به هر دلیلی
اونوقت میگن مردک زورش اومد یه استکان چایی بده
لطف که مستمر باشه
تبدیل میشه به وظیفه
حالام شما بهتر میتونی دوست واقعیرو غیرواقعی رو تشخیص بدی توی این شرایط
بهتر