خداروشکر میکنم که دیگه وقت و بی وقت نمیان. چقد اذیت شدم چقد عذاب کشیدم.
اول زندگیم هر روز خواهرای همسرم وقت و بی وقت تو خونم بودن.
پارسال که پسرم بدنیا اومد الان که فکرشو میکنم هیچی از نوزادی پسرم یادم نیست جز اینکه همش بغل اونا بود منم باید از خواب و خوراکم میزدم.
اخر هفته چقد حسرتش تو دلم بود شوهرم تنها باشیم
راحت وقت بگذرونیم اما حضور خواهراش همه چیو خراب میکردن.
خانوادش تو این سه چهار سال فقط دو بار دعوتمون کردن اما همش دقیقه به دقیقه خودشون و بچه هاشوون خونمون بودن.
چقد با همسرم هر روز جنگ و دعوا داشتم از اینکه بهم بگن رابطه خواهر برادریشون و سرد کردم مهم نیست اینکه بگن بدنجسه مهم نیست چون آرامش نداشتم همش تو خونم بودن دریغ از اینکه یبار من برم خونشون یا دعوتم کنن.
الان همشون از من کینه دارن اما ب جهنم اونا از رفت و آمد فقط بلد بودن بیان یبار نشد بگن منم برم مهمونشون بشم.
خدارو شکر که دیگه نمیاننننن خونمممممم
کامل حس آزادی و مستقل بودن و چند ماهه میچشم