2777
2789

اول مهرِ سالِ ۱۳۸۹ بود.
روزی که پس از ایستادن در صفِ بازگشاییِ مدرسه وارد کلاس شدیم
پشت میزِ سومِ ردیفِ راست نشسته بودم و همهٔ چهره‌ها برایم ناآشنا بودند.
ناظم وارد شد و لیستِ حضور و غیاب را به دستِ کسی سپرد تا اسامی را بلند بخواند و تیک بزند.
آن شخص کسی نبود جز «شادی رفیعی» ...همان کوهِ نبوغ و استعداد که بعدها سعادتِ آشناییِ بیشتر با این مجسمه ی تمام‌قدِ هوش و ذکاوتش را یافتیم.

goftino.com/c/kM6btL 

شادی چنان دست‌وپاچلفتی و سر به هوا بود که اگر ناظم او را از روزِ اول می‌شناخت، هرگز کارِ خطیرِ حضور و غیاب را به او نمی‌سپرد
چه بسا آن دوستِ فرهیخته حتی صلاحیتِ آن را نداشت که وقتی مدادش روی زمین می‌افتد، خودش آن را بردارد؛ چه رسد به حضور و غیاب.
با این حال، برای من سودهایی نیز داشت.مثلا چون نامِ فامیلی‌مان نزدیک بهم بود و جلوی من می‌نشست، می‌دانستم هرگاه او هنگامِ حضور و غیاب دستش را بلند کند، نفرِ بعدی من خواهم بود. همچنین با آن سابقهٔ درخشان در سوتی‌دادن‌، سبب می‌شد حواسم پرت شود، بخندم و نیلوفر را خفه نکنم.

goftino.com/c/kM6btL 

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

نیلوفر!
همان بغل دستی من که با خون‌سردی و ماست بودنش همیشه اعصابِ مرا خورد میکرد و اجازه نمی‌داد وسایلِ من روی میز پخش و پلا باشد
با خط‌کش و غلط گیر روی میز خط می‌کشید و هشدار می‌داد: «از این بیشتر نباید تجاوز کنی…»
من اما دلتنگِ میزِ پر از نقاشی و رنگ‌ولعابِ تو بودم که با غلط‌گیر رویش هنرنمایی می‌کردی.
میزی بدون ذره ای حد و مرز و سختگیری...

goftino.com/c/kM6btL 

بگذریم. آن سال، شادی رفیعی در بدوِ ورود به کلاس، اولین تیر را به پیکرِ تو وارد کرد
شادی دقیقاً جلوی من نشسته بود؛ سرپا شد و اسم‌ها را می‌خواند... به نام و فامیل تو که رسید فامیلی ات را به عجیب‌ترین شکلِ ممکن اشتباه خواند. انگار همین دیروز بود: تو با مقنعهٔ سرمه‌ای که جلویش دو نگینِ نقره‌ای داشت، با چشمانی شگفت‌زده به سمتِ شادی و من برگشتی، دستت را بر میز کوبیدی و تلفظِ صحیحِ فامیلی ات را ادا کردی. از دیدنِ خشم‌گونِ چهره‌ات خنده‌ام گرفت؛ در میانِ آن همهٔ چهرهٔ ناآشنا، تو تنها چهرهٔ آشنا بودی ...اما کجا؟ در آن لحظه نمی‌دانستم....بعدها فهمیدم که تا سالِ گذشته‌مان همیشه هم‌مدرسه‌ای بوده‌ایم؛ اما در شیفتِ مقابل. من تنها هر روز در حیاطِ مدرسه، هنگامی که منتظرِ پدرم بودم، تو را می‌دیدم که به مدرسه می آمدی و هفته ی بعدش وقتی من به مدرسه می آمدم تو رو منتظر میدیدم

goftino.com/c/kM6btL 

آن روز نمی‌دانستم که در حالِ تماشای چهرهٔ رفیقی‌ام هستم که پانزده سال بعد، در مهر ماه، برایش نامه خواهم نوشت
تو همهٔ نور و زیبایی و انگیزهٔ آن سال‌ها بودی؛
وقتی زنگِ هنرِ خانمِ بابایی بود و در نقاشی‌هایمان به هم کمک می‌کردیم و تلاش داشتیم جفتمان بهترینِ کلاس باشیم؛
وقتی ترجیح می‌دادیم به‌جای گوش‌دادن به مراسماتِ صبحگاهی،  در صف با هم درمورد کراش های متعددمان حرف بزنیم و در این کار به گونه ای ماهر شده بودیم که دیگر ناظم ها نمیفهمیدند که ما حرف میزدیم ؛
وقتی با هم به کلاسِ زبان می‌رفتیم و برایِ خواندنِ ریدینگ پایِ تخته می‌رفتیم و کافی بود چشم‌هامان به هم بیفتد تا بخندیم؛
برایِ همهٔ جمله‌سازی‌هایمان پیش از کلاسِ زبان دلتنگم؛
برایِ روزهایی که سومِ دبیرستان بودیم و از دستِ آقایِ خدادادی به انباریِ طبقهٔ بالای مدرسه پناه بردیم، دلتنگم

goftino.com/c/kM6btL 

یادت هست؟ از دستِ خدادادی فرار کرده بودیم و خوشحال بودیم که برای یک بار هم شده مجبور نیستیم اخلاق و رفتار او را تحمل کنیم و برایِ دانش‌آموزانی که سرِ کلاسش بودند دل می‌سوزاندیم. این خوشحالی دیری نپایید؛ ناگهان تو جزوهٔ ریاضی‌ات را از کیف بیرون آوردی و در تصمیمی عجیب خواستی به من «لیمیت» بیاموزی. من گفتم: «این چیه؟ اگه قرار بود درس بخوانیم که سرِ کلاسِ خدادادی می‌نشستیم دیگه.» اما تو کج‌فهم‌تر از این حرف‌ها بودی و دلت نمی‌خواست ما به اندازهٔ کافی خوشحال باشیم؛ اصرار داشتی که بیاییم دو نفری درس بخوانیم. من که با جملهٔ «این‌جوری صدامونو می‌شنون پیدامون می‌کنن» تو را دست‌به‌سر کردم و ازت خواستم خودت برایِ خودت بخوانی و از من دور باشی

goftino.com/c/kM6btL 

زنگِ تفریح که خورد، درِ انباری را به آرامی باز کردیم و از بالای پله‌ها کشیک دادیم تا هر سه ناظم از دفتر به سمتِ حیاط بروند و ما به کلاس بازگردیم. وقتی آخرین ناظم خارج شد، تو جلوتر از من از پله‌ها پایین آمدی و من به دنبال تو آمدم؛ اما ناگهان پایِ من به سطلِ زبالهٔ زیرِ پله‌ها خورد. و حالا من بودم و زباله‌هایی که روی زمین ریخته بود و نگاهِ متعجبِ تو و ناظمی که به‌خاطرِ صدای مهیبِ افتادنِ سطل به سمتِ صدا — یعنی ما — بازگشته بود و همه‌چیز را فهمید؛ و در آخر، جفتمان بخشیده شدیم. تو را به‌خاطرِ اعتبار و آبرویت آزاد کردند و مرا، با وساطتِ تو — زیرا که من پرونده‌ای طویل از کارهای این‌چنینی داشتم و دستی در ضرب و شتمِ گرفتن روی میز و نیمکت‌های مدرسه و اجرایِ کنسرت‌های نامنظمِ عدیده

goftino.com/c/kM6btL 

آیا به یاد داری که در سومِ راهنمایی، پس از آن تابستان که خودت را با رمان‌هایِ «میم مودب پور» خفه کرده بودی، تصمیم گرفتی با دوستِ نخاله‌مان دست به قلم شوی و خودتان رمان نوشتید؟ من در دل بسیار مسخره‌تان می‌کردم؛ اما چون خداوند از همان ابتدا مقرر کرده بود من دقیقاً در همان وضعِ مضحکی قرار بگیرم که بر آن می‌خندم، ناگهان دیدم خودم با تو مشغولِ نگارشِ رمان شده‌ام. درست است، حالا می‌فهمم که آن دورانِ ما «خز» بود، اما قبول کن آن روزها رمانِ ما در میانِ هم‌کلاسی‌هایِ تباه‌تر از خودمان طرفدارانِ خاصی داشت.نمیدانم شاید حالا هم خزیم و بعد ها متوجه شویم...اما در آخر من با پایانِ بازِ آن رمان و گذاشتنِ همه در خماری، در اوج از رمان‌نویسی خداحافظی کردم؛ ولی تو و آن دوستِ اندیشمندت همچنان همکاری داشتید تا این‌که نه با تصمیمِ قلبی بلکه به‌خاطرِ جبرِ جغرافیایی و رفتن‌تان به دو مدرسه دبیرستان جدا، از دنیایِ ادبیات خداحافظی کردید

goftino.com/c/kM6btL 

دلم برایِ روزهایی تنگ است که در کتابخانه برایِ پسرهایِ شیفتِ مقابل که خود را «جعفر» و «دوستِ جعفر» معرفی کرده بودند نامهٔ عاشقانه می‌نوشتیم؛ و ما بدون آن‌که حتی آن دو را ببینیم، مدت‌ها برای‌شان نامه می‌نگاشتیم. دلم برایِ آن زمان‌هایی که قبل از امتحانِ زیست‌شناسی پشتِ سرت می‌نشستم تا از روی برگه‌ات بنویسم، برایِ همهٔ اولِ مهرهایی که دلواپس بودم نکند در یک کلاس نباشیم، و برایِ روزهایی که در کتابخانه با هم فیلم و سریال می‌دیدیم، تنگ شده است.

goftino.com/c/kM6btL 

بعد از رفتنِ تو به ایلام، تحملِ زندگی سخت‌تر شد. یکی از سخت‌ترینِ مسائلِ دنیا این است که از جمعِ سه‌نفره یک دوست جدا شود. یادم می‌آید که هرگاه با هم به کتاب‌خانه می‌رفتیم، در خیال‌پردازی‌هایمان قرار بود با هم هم‌دانشگاهی شویم — درست نشد: من به‌ناچار تبدیل شدم به «بهترین معمارِ خاورمیانه» و تو نیز به جمع دانشجویان علم طبابت غرب کشور پیوستی. با این‌حال، هنوز گمان دارم که در آینده خانه‌های هر سه نفرمان بسیار به هم نزدیک‌اند و به قولِ آن خواننده‌ای که اتفاقاً روی این هم کراش ‌بودیم: «دوری و ازم جدایی ولی کنجِ دل یه جایی داری.»

goftino.com/c/kM6btL 

یادم می‌آید روزی در کتاب‌خانه گفتی آدم‌هایی که هفت سال با هم دوست‌اند، خانوادهٔ همدیگر محسوب می‌شوند. هنوز کامل از این جمله خرکیف نشده بودم که تصمیم گرفتیم به دیگران دروغ بگوییم و بگوییم ده سال با هم رفیقیم تا خفن‌تر و رفیق‌تر به‌نظر برسیم. ما به آن ده سال هم رسیدیم. اکنون جدی‌ جدی واردِ پانزدهمین سالِ دوستی‌مان شدیم و می‌توانیم ادعا کنیم که ما باهم بزرگ شدیم

پانزده سال گذشت و هنوز وقتی به تمامِ آن لحظه‌ها فکر می‌کنم، تنها چیزی که مطمئنم‌ام این است که دنیا بدونِ تو برایم بسیار بی‌معنی‌تر بود.


سعیدهٔ عزیزم،

تولدت مبارک.

دوست دار تو؛بهترین معمار خاورمیانه و دور و حتی نزدیک

goftino.com/c/kM6btL 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792