قراره من طلاهامو بفروشمبدمبهش اونروز رفتیم منپسندیدم چون طبقه بالای مادرشدهرممهستم دارماذیتمیشم کسی به خاطر اونا خونم نمیاد
میدونمرشد طلا بیشتر از ملک هس ولی چیکار کنم تحت فشارم
بعد شوهرم گف نه صبر کنیم و فلان
منمدست خودمنیس چون از دست مادرشوهرماینا به ستوه اومدم واقعا حوصله نداشتم اخمام توهم بود
یهو بلند شد گف میرم میخرم فقط تو خونه واسه من اخم نکن 😐😐😐😐
گفتم پس فردا نگو من کردما برگشته میگه نه نمیگم ولی تو همدیگه نگو حوصله ندارم فلان
وای خیلی استرس دارم