دیشب خاستگاری خواهرم بود من و شوهرم هم رفتیم و قرار شد بدون سر و صدا یه نشون دست خواهرم کنن که با هم اشنا شن
دیگه اونا رفتن ما هم یکم دیگه موندیم دیر وقت بود بابام نذاشت بریم خونمون گفت دیر وقته همین جا بخوابین
خلاصه منو شوهرم هم شب موندیم
الان همون خاستگاره اومده جلو در به بابام گفته من پشیمون شدم چرا چون شب اون یکی دامادت دیشب خونه بوده😐😐😐😐
باورتون میشه
من خودم هنوز تو شوکم
بابام هم انگشتر رو از خواهرم گرفت و پسش داد گفت به سلامت