از بس با بقیه مقایسم کرد الان شدم به دختری که صبح تا شب داره خودشو با دیگران مقایسم میکنه
از بس اومدم با ذوق یه حرفی بزنم تو جمع و گفت ساکت تو حرف نزن تو هیچی نگو الان شدم یه دختر گوشه گیر و منزوی
از بس هر مشکلی پیش اومد کشش داد کشش داد تا یه جوری به من وصلش کرد و شروع کرد به داد و بیداد و سرزنش کردنم الان شدم یه دختری که بابت هرچیزی هم که بهش ربط نداره خودشو سرزنش میکنه
از بس دیگران رو کوبید تو سرم شدم یه دختر بی اعتماد بنفس و عزت نفس
از بس بعد از زدن هر حرفی سرزنشم کرد الان یه حرف که میزنم بعدش پشیمون میشم و دعا میکنمکسی سرزنشمنکنه
الان ۲۵ سالمه ولی جامعه منو نمیپذیره،آدمای تو جامعه من و نمیخوان، کسی من و تو جمعشون قبول نمیکنه
چون هیچکس یه دختر ضعیف و بی اعتماد بنفس وبی عزت نفس و بی دست و پارو نمیخواد باهاش دوست بشه هیچوقت مامانمو نمیبخشم انقدر از چشمم افتاده که وقتی نگاش میکنم همه حس های بد دنیا بهم هجوم میاره
هنوزم همینطوره و بدتر شده ،فقط الان از خدا میپرسم چرا؟چرا باید من و بهش میداد؟چرا باید انقدر عذابم میداد چرا؟