در مسیر زندگی، بارها و بارها با مردمانی روبهرو گشتهام که از خاک دهات برخاستهاند؛ با فرهنگی سخت و زبانی بیپروا. در نگاه نخست، ساده و بیغلوغش مینمایند، لیک چون پرده از دوستی فرو افتد، آن روی پنهانشان رخ مینماید و من در حیرت فرو میروم.
دیگر رغبتی به همنشینی با ایشان ندارم؛ جانم خسته و دلم آزرده است. بسیاری از آنان در تنگنای محرومیت بالیدهاند و با عقدههای کهنه و گرسنگیهای دیرپا به امروز رسیدهاند؛ گرسنهی نان و خوراک، و حریصتر از آن، گرسنهی زر و زیور. بینان سفرهشان بیروح است و بیچرب و شیرین، روزشان بیرمق. هر سخنی را به بدگمانی تعبیر میکنند و در برابر هر کلام، با شتاب و بیدرنگ میجوشند.
سخن گفتنشان شبیه میدان نزاع است؛ نه از سر مهر، که از روی فریاد و جدل. گویا آرام سخن گفتن را هرگز نیاموختهاند. من اما در سکوت، آرامشی مییابم که در غوغای آنان گم است.
حق اگر باشد، با ایشان است؛ چرا که محیطی کوچک و دایرهای تنگ، اندیشه را نیز در همان حصار میپرورد. لیک دریغ و درد آنجاست که آدمی همهی عمر در همان حصار بماند و از وسعت اندیشه بیبهره گردد.