بهش میگفتم ادم گریز.....
بچه بودم ونادون....
خودم شدم بابام دیگه دوستندارم توجای شلوغ باشم
ازرفت وامدبدم میاد
بدم میاد جایی حرف بزنم
خسته ام ازهمه ادما
ادمایی که خوبی کردم بدی کردن
ادمایی که زدن به ریشه ام
من خسته ام ازاین دنیا وادما تنها زنجی اتصالم بچه هامن تودنیا
برن سرخونه زندگیشون جمع میکنم میرم توکنج اتاق خواب بابامینا
مگه اززندگی چی میخوام..