داشتم بهش فک میکردم که یهو این صحنه ی غمگین از اونموقع که باهاش بودم یادم اومد:
بهم پیام داد که از سر کار برمیگشتم ک یهو افت قند کردم و بزور خودمو به یه مغازه رسوندن و آقاهه یه کیک بهم داد ، منم اونموقع کلی براش دل میسوزوندم و تو دلم قند آب میشد براش که عزیزه من گشنش بوده و من ازش دور و چرا نتونستم برای چیزی ببرم
بعد از ۶ ماه از اون دلسوزی با بغض رفتم داروخانه و قرص ضد افسردگی شدید از تکنسین خواستم و بهش هم گفتم اگه بهم ندی بلا سرم میاد.
همش بخاطر کار های کسی بود که براش دل میسوزوندم
بعد اون دیگه برا هیچکس زیاد دلسوزی نمیکنم با هیچکس زیاد مهربون نیستم
برام واقعا اون دوران غمگین بود