۱۳ ساله ازدواج کردیم خیلی همو دوست داشتیم و داریم از همون اول خانوادش دخالت داشتن توی زندگیمون ۴ سال توی یه ساختمون بودیم که توی هر کاریم کار داشتن شوهرم کار میکرد خانوادشو تامین میکرد در صورتی که دوتا برادر دیگه هم داشت ولی اونا هیچ کمکی نمیکردن،توی این ۴ سال کلی بدبختی کشیدم ناراحتی جنگ دعوا تا اینکه شوهرم راضی شد واحدمونو بفروشیم بریم جدا زندگی کنیم
وقتی جدا شدیم شوهرم خودش اعتراف کرد که راحت شدیم از دخالت های خانوادش تا چند سال عاشقانه زندگی کردیم و رابطمون با خانوادش حفظ بود اما خانوادش از من دیگه خوششون نمیومد و رفتاراشون با من بد شد بخاطر قانون شکنی ای که کرده بودم که خونمونو جدا کرده بودیم …ولی همچنان احتراممو میزاشتمو رفت و آمدمو میکردم و بخاطر شوهرم همیشه کوتاه میومدم
تصمیم گرفتیم اقدام به بچه کنیم که متوجه شدیم مشکل داریم و بچه دار نمیشیم
۶ سال تلاش کردیم و به هر دری زدیم که بچه بیاریم و در آخر خدا بهمون یه بچه داد فکر میکردبم با بچه عشقمون چندبرابر میشه و خوشبختیمون کامل میشه
الان یه ساله بچمون دنیا اومده اما شوهرم خیلی عوض شده و همش بخاطر خانوادش باهام دعوا میکنه بچم از دعوای ما میترسه و گریه میکنه
من همیشه کوتاه میومدم و تلاش میکردم که خانوادشو دور هم جمع کنم وباهاشون در ارتباط باشیم اما اونا از من خوششون نمیاد و با ما رفت و آمد نمیکنن خوب منم دیگه خسته سدم نمیتونم شخصیت خودمو خورد کنم وقتی اونا مارو توی مهمونیاشون راه نمیدن التماسشونو کنم که
ولی شوهرم از من همچین توقعی رو داره
همش میاد دعوای شدید میکنه باهام میگه من به خانوادم نیاز دارم منم میگم تو چی میخوای از من خوب؟من که همه کار کردم که رابطمون باهاشون خوب باشه ولی اونا مارو نمیخوان ولی تو مغزش نمیره
نمیدونم چیکار کنم خسته شدم از بحثای بی نتیجه
داداشش بهش گفته زنتو طلاق بده 😔
مامانش بهش میگه زنت تورو از خانوادت جدا کرده
نمیدونم از کی مشاوره بگیرم
هیچ مشاوره ی خوبی هم سراغ ندارم حالم خیلی بده