من ۲۷ سالمه
خیلی خواستگار داشتم اما یا خیلی داغون بودن
خوبا هم سمتم نمی اومدن یا جور نمیشد
چون ۱۳ سالگی پسر خاله ام رد کرده بودم مامان بزرگم و همه فامیل میگفتن خاله ات بختت رو بسته( پدر شوهر خاله ام که مُرده دعانویس بوده و خاله ام و شوهرش خیلی تو کار دعا هستن)
بابام یه کار بزرگ داشت که شوهر خاله ام و پسرشم دست شونو بند کرده بود و حسابی بهشون می رسید چون اونا وضع مالی شون خیلی از ما پایین تره و بابام دلش می سوخت
هر چی فامیل گفتن بختت رو بسته باور نکردیم چون اعتقاد نداشتیم
تا اینکه یکی از عروسای خالم با دعوا از شوهرش جدا شد
چند وقت بعد اومد خونه مون و گفت من شوهرم و دیدم اون زمان خاله ات این کارو کرد
مامانم چند تا دعانویس رفت همه تایید کردن
ما یه دعوای حسابی با اونا کردیم و بابام از کار و زندگی پرت شون کرد بیرون
فامیل هر چی گفتن صداشون در نیارید باهاشون دعوا نکنید کلا به روشون نیارید که فهمیدید چون اونا انکار می کنن و آبروی دختر خودت میره ما گوش ندادیم
الان من که همه یه روزی آرزو داشتن عروس شون بشم مضحکه و دلقک طایفه شدم:😭😭😭
هر کس از راه میرسه یه تیکه میندازه
یکی میگه بریم فلان مسجد حاجت بگیر
پارک بودم یه زنه برای پسرش زن میخواست شماره شما رو دادم
سوپری محل مون مجرده از کرد ها هم خوشش میاد بگیم بیاد خواستگاریت
اوه سن دخترت بالا رفته ردش کن بره
دختر خونگی شدی موندی خونه
قسمتو نگاه کن فلان پسره که الان عروسیشه خواستگاری تو نیومد
خاله ها و دایی هامم با اخم و تخم نگاهم میکنن و میگن اینو زودتر رد کن بره با خواهرت آشتی کن😭