ولی من هنوزم نگاهم سمت نور پشت دره. چرا؟ نمیدونم.
با خودم میگم برای چی؟ برای کی؟
جوابی ندارم بدم. ولی بازم ته قلبم میخوام بگم برای یه چیزی، برای یه کسی. بی دلیل.
چیه این آدمیزاد؟ میدونه الان وقتشه از هم بپاشه، ولی بازم میشینه زخماشو چسب میزنه که یکم دیگه راه بره. یکم دیگه بره ببینه چی میشه.
آدم میگه بذار یکم دیگه برم، بذار یکم دیگه صبر کنم، بذار این بارم تلاش کنم. نمیمیره این امید، نمیمیره این آتیش. هرچی بیشتر فوتش کنی خاموش شه، بیشتر جون میگیره.
گاهی اوقات عمیقا از ته دلم میخوام که دست بردارم، رها کنم. نمیتونم، نمیشه. از درد خوابم نمیبره و بازم صبحش بیدار میشم و به فکر چیزیام که نمیدونم اصلا درست بشو هست یا نه. غذا از گلوم پایین نمیره و بلند میشم بی جون پی کارم. چایم یخ میکنه، قلبم نه. دستام فلج میشن از فکر و خیال، سرم نه.
به قول چاوشی "من تمومش کردم، زندگی ول کن نیست."
شایدم برعکسه، زندگی تمومش کرده، من ول کن نیستم. حالم از این اوقات بههم میخوره.
-28 شهریور 1404