هر موقع یاد این خاطرات میفتم ناخود آگاه لبخند میزنم
رفته بودیم خواستگاری برای برادرم یه خانواده ثروتمند و با کلاس و با شخصیت
اول جلسه که همه به هم نگاه میکردن تا یخا باز بشه کسی صحبت نمیکرد
بعد یه مدت خواهر عروس با دمپایی پاشنه دار با سینی چای اومد فکر کنین فاصله آشپزخونه تا قسمت پذیرایی خونه که ما نشسته بودیم زیاد بود اومد چای رو تعارف کرد آخرین لحظه که خواست برگرده دمپاییش از پاش درومد
دمپایی رو پاش نکرد دمپایی همونجا موندهمونطوری لنگ لنگون رفت تا آشپزخونه😆😆😆😆😆😆 😂😂😂😂
تصور کردین؟؟🤣🤣🤣🤣
نمیدونم هول شد یا چی
خیلیا فقط جلوی خندشونو گرفته بودن
ولی جو درست شد با این حرکت خواهر عروس😍😍😍