تا نریختن سرم از اول بگم بنده متاهلم بچه هم دارم باردارم هستم بینهایت عاشق شوهرم هستم
امروز رفته بودم فروشگاه بعد من چند روزیه سرما خوردگی گرفتم ماسک زده بودم وقتی رفتم داخل من اون آقا رو دیدم ولی اون منو ندید اول بعد که رفتم وسایل گذاشتم که فروشنده حساب کنه اون آقا هم اومد من اصلا نگاش نکردم ولی سنگینی نگاهش حس کردم خریدام زیاد بو طول کشید تا حساب کرد یک دفعه که چشمم بهش خورد دیدم نگام میکنه تا اومدم بیام بیرون از کنارش رد شدم گفت :چشما هیچوقت از یاد نمیرن خیلی هم با ناراحتی گفت
باوجود اینکه خیلی سال گذشته نمیدونم چطور شناخت