یاد یک خاطره از حودم افتادم
یک بنده خدایی بار دار بود و یک دختر داشت اصلا دیگهدختر نمی خواست
من نادون یک نوجوان ۱۴ یا ۱۵ ساله بودم براش قیچی و چاقو بردم دستش را گذاشت رو قیچی
با غیض گفت راحت شدی فضول خانم
هنوز ازمن کینه داره
جالبه اون بچه ازدواج کرد و خوشبخت هم شد و حالا خودش بچه دار نمیشه
هنوز مامانش از من کینه دارد